دخترک درونم دامن پوشید با تیشرت سفید و دنبال آستین گشت تا رنگ دستهایش را کسی نبیند. ژاکت سبز بهاری گزینهی بدی نبود. به سرعت پوشید روی تیشرت و خودش را سریع رساند به تاکسی که دم در منتظر مانده بود.
گفت: خواهش میکنم با آژانس برو و برگرد. میگیرنت! گفتم: هیچ مشکلی نداره لباسم. دامنم هم بلند و گشاده. دیگری گفت: گشت توی ماشینها را هم میگرده و شنیدم رانندهها را پیاده میکنه. آن یکی گفت: من اگه مثل تو لباس پوشیده بودم سکته میکردم از ترس! جرأت نمیکنم دامن بپوشم، بس که استرس میگیرم. آن یکی گفت: گشت باهات کاری نداشت؟
در یک تلاش جمعی همه از صبح که از خانه بیرون زدم منتظر بودند تماس بگیرم و بگویم: مرا دستگیر کردهاند و بیایید آزادم کنید! انگار که مجرم تحت تعقیبی بودم که نباید پلیس چشمش به من میافتاد.
از پارک هنرمندان پیاده آمدم تا زیر پل کریمخان. باد میوزید و همهچیز خوب بود برای یک روز خوب. به کارهایم رسیده بودم. در جشن تولد دوستم هم شرکت کردم و خوش بودم از دیدنش و همراهی با دوستان دیگر. نزدیک دفتر روزنامه بودم و باید میرفتم دنبال او که باهم برگردیم خانه. گفتم سر تختطاووس؟ پیرمرد سر تکان داد به علامت مثبت.
نشستم روی صندلی جلو و منتظر بودم مسافر بعدی هم سوار شود. ماشین پلیس ایستاد و به پیرمرد گفت: ایشون مسافرتون هستند؟ پیرمرد ترس آمد در نگاهش. گفتم: مسافرم! مرد با اخمهای درهمگرهکرده گفت: باید پیاده شین!
پیاده شدم و ایستادم جلوی مرد! گفت: کارت شناسایی. گواهینامهم را دادم. زنی از ون پرید پایین و گفت: سوار شو!
چهار دختر دیگر مچاله و لرزان نشسته بودند کنارهم. نشستم کنار دو زن چادری که سنوسالی هم نداشتند. پرسیدم خب الان چه کار کنم؟ سارافونم را از کیف کشیدم بیرون و گفتم اینو بپوشم حله؟ مشکلتون حل میشه؟
زن گفت: باید بیای تعهد بدی، بعد اینو بپوش و برو خونه! مگه اینجا لسآنجلسه که این شکلی میای بیرون؟ گفتم: اولن که لباسم هیچ ایرادی نداره! بعد هم اگه لسآنجلس بود دلیلی نداشت این شکلی بیام بیرون!
زن گفت: قانون میگه مانتوی تا روی زانو و شلوار! دامن نباید بپوشی! مانتو هم که نپوشیدی. این چه وضع ظاهرییه داری؟ از نگاه خانوادهتون شاید ایرادی نداشته باشه ولی این لباس مناسب نیست و ما باید باشیم که جلوی امثال شما را بگیریم!
گفتم: خانوادهم برای پوششم تصمیم نمیگیره! بیستوهشت سالمه و خودم میتونم تشخیص بدم چی بپوشم و نیازی هم به کمک شما نیست! درضمن یادم نمییاد چنین قانونی.. این نظر شخصی یه عدهست که انتظار دارید همه همون شکلی باشن که تو و امثال تو دوست دارن!
گفت: این چیزها به سنوسال نیست. من بچهی کف این خیابونهام. از بچگی تو این کار بودم و...
گفتم: اینم باعث افتخار نیست البته که از بچگی به مردم گیر میدادی و در امور شخصیشون دخالت میکردی!
گفت: دین خدا اینو میگه. من نهی از منکر میکنم! ناراحتی، چارهش یه پاسپورته و پاشو برو!
گفتم: دلیلی نمیبینم از سرزمینی که متعلق به منم هست و دوستش دارم برم که باعث خوشحالی تو بشم! همون پیغمبری که فکر میکنی دینش را داری اجرا میکنی هم گفته ظاهربین نباید باشی! و هر کسی به دین خود.
زن گفت: کدوم حدیث؟
گفتم: ۱۲سال اگه کتاب دینی مدرسهت را خوب میخوندی لابد به این نتیجه هم میرسیدی!
گفت: اتفاقن حدیث داریم از پیامبر که از چادرش اومد بیرون و فریاد زد این دو زن فاسد با من نیستن...
هنوز جملهی زن تمام نشده بود گفتم: به من گفتی زن فاسد؟ کار خودت را داری با اون مقایسه میکنی؟ بهتره مواظب حرف زدنت باشی!
.زن به لکنت افتاد و گفت: خانم من کی بهتون گفتم فاسد؟ فقط داشتم حدیث نقل میکردم. همین
زن دوم رو به او گفت: ولش کن. حرف نزن باهاش!
دو تا از دخترها را در داروخانه دستگیر کرده بودند، قبل از اینکه دختر بیمار داروهایش را تحویل بگیرد. اشک آمده بود تا پشت پلکهایش و هر لحظه ممکن بود سقوط کند. از چالوس آمده بود بهخاطر وقت دکتر و فردا باید برمیگشت. از دو زن چادری خواهش میکرد اجازه بدهند برود داروهایش را بخرد که داروخانه بیشتر از ۹ شب باز نیست.
زن گفت: میگم بهشون کارت را زود راه بندازن. زنگ زدین مانتو برات بیارن؟ تو این ترافیک هم بهترین کار اینه سوار مترو شی تا برسی به داروخانه.
رو به دختر گفتم: چرا چونه میزنی باهاشون؟ بالاخره یه جمعیت بیکاری در جامعه وجود داره که باید براشون اشتغالزایی شه. چه کاری هم بهتر از اینکه تو خیابون بگردی و تهرانگردی کنی و گیر بدی به هر کسی که از ریخت و قیافهش خوشت نمییاد؟
یکی از زنها گفت: آره! به هر کسی که خوشمون نمییاد گیر میدیم! تو اینجوری فکر کن! و پشتش را کرد به من.
ون ایستاد جلوی گلفروشی! و پسر سرباز راننده پیاده شد. زن چادری کنار دستم به آن یکی گفت: موردی تو گلفروشی هست؟
زن خندید و گفت: نه! میدونه گل دوست دارم. ایستاده برام گل بخره.
آمد تا بیخ گلویم که بگویم به دینداریتان برنمیخورد لاسزدن با سرباز وظیفه؟
روبهرویم دو دختر با مقنعه نشسته بودند با تیپ کارمندی. ظاهرن یک وجبی مانتوهایشان کوتاهتر از حد «استاندارد!» بوده..
مسج فرستادم: من دیرتر میرسم. نگرانم نشو!
به صف شدیم جلوی در بزرگ سالن. یکی از زنها رفت زن چادری دیگری را که سرهنگ خطابش میکرد آورد و اول مرا نشان داد و گفت: با بلوز دامن گرفتیمش. سرهنگ با اخمهای گرهکرده نزدیک شد و با صدای بلند گفت: این چه وضعییه خانوم؟ مانتو نداری بپوشی؟
نگاهش کردم و اجازه دادم به دادهایش ادامه دهد. آرام گفتم: من باهاتون بد حرف زدم؟ یا داد زدم؟ نمیفهمم شما چرا داد میزنی؟
گفت: من معلم و مادرت نیستم که نازتو بکشم! باید با شما اینجوری رفتار کرد!
گفتم: آرومتر هم حرف بزنید من میشنوم. من ازتون خواستم نازم را بکشید؟ نیازی به نازکش ندارم. من ازتون خواهش کردم آروم صحبت کنید. دلیلی نداره داد بزنید سرم.
زن کمی خشمگین نگاهم کرد و راهش را کشید و رفت.
سالن مستطیل شکل بزرگی روبهرویم بود. نزدیک در ورودی زنی نشسته بود و موبایلها را تحویل میگرفت. سمت چپ ردیف میز و صندلیها بود که زنهای چادری پشتش نشسته بودند. از گوشهی سمت راست تا اواسط سالن، ردیف صندلیهای انتظار چیده شده بود و در انتها یک تریبون! یک روایتی ته ذهنم بود از رانندگان متخلفی که گواهینامهشان ضبط میشود و باید در کلاس آموزشی شرکت کنند. نگران شدم که نکند باید بنشینیم اینجا و کسی بیاید سخنرانی و سعی کند به راه راست هدایتمان کند. وقت زیادی نداشتم برای خلاصی خودم. ساعت ۹ کارش تمام میشد و نمیخواستم نگرانم شود. حالا هم که گوشیم خاموش بود و نمیدانست کجا باید دنبالم بگردد.
از یک سمت فرمها شروع میشد. رفتم پیش یکی از زنها و پرسیدم چه کار باید کنم؟ یک کاغذ زیر دستش بود که مشخصات را میپرسید و مینوشت. زن کند بود و خودکارش به سختی مینوشت. چندبار گفتم «دنیا» تا فهمید. بعد فرمهای باریک را که در یک صفحهی آ۴ کنار هم چیده شده بود تحویل نفر کناری میداد که کاغذهای آ۴ دیگری داشت و نام و نامخانوادگی و اتهام را رویش با ماژیک در سایز بزرگ مینوشت. بعد باید صبر میکردی تا همان زن اولی با دوربین کوچکش در خلال گرفتن اطلاعات از آدمهای دیگر و پر کردن فرم با همان کاغذ آ۴ که با فونت درشت نام و اتهامت روی آن نوشته شده بود، عکسی بگیرد.
ایستادم کنار میز وگفتم: خانوم لطفن عکس بگیر. گفت: صبر کن.
گفتم: عجله دارم! سریعتر لطفن!
گوشهی سالن را نشان داد و گفت اون باتری را از تو شارژر در بیار تا بتونم عکس بگیرم. باتری جدید را دادم و باتری داخل دوربین را داد دستم که بگذار جای این یکی! گفتم: اول عکس بگیر و بعد میروم میگذارم.
گفت: خب کمی عقبتر بایست. کاغذ را هم بیار بالا. عکس اولی را گرفت و گفت: بچرخ. ایستادم تا از پشت سرم هم عکس بگیرد که همهی زوایا دستشان باشد!
گفت: باتری را بده. باتری را گذاشتم روی میز و گفت: خودم میذارم سر جاش. شما برو!
سرهنگ نشسته بود پشت میز. باید فرم دیگری تحویل میگرفتم. سرش را بالا گرفت. به زن کناریاش گفتم لطفن فرم را بدین پر کنم!
مثل فرمهای خوابگاه قسمت بالا را خودم باید پر میکردم و قسمت پایین را کسی که باید میآمد دنبالم و ضامن تعهدم میشد. پرسید: کی مییاد دنبالت؟ گفتم: هیچکس! گفت: زنگ بزن یکی بیاد دنبالت!. گفتم: کسی نیست بیاد. خودم باید برم.
گفت: برو بشین و زنگ بزن یکی بیاد. بعد رو کرد به دختر دیگری و گفت: این مانتو هم جلوش بازه. با یه چیزی ببند وگرنه نمیشه بری. دختر گفت: چیزی ندارم. گفت بیا منگنهش کن. دختر گفت: امانته! خواهر دوستم آورده. نمیتونم منگنه بزنم. زن گفت: تو هم برو بشین تا یه مانتوی دیگه برات بیارن.
دختر اشکهایش سرازیر شد. زنها سرش داد زدن که این چه وضعییه؟ دختر نشست روی زمین و با مشت میکوبید روی پایش. گفتم: پاشو! منگنه کاغذ را هم به زور میگیره. پارچهش خراب نمیشه. بذار منگنه بزنه.
.زن تلاش کرد. موفق نشد. گفت: شانس آوردی منگنه نمیگیره. برو
گفتم: من چه کار کنم؟ بمونم اینجا؟ گفت: بابا مامانت کجان؟ گفتم: تهران نیستن. گفت: میپرسم مامان بابات کجان؟ گفتم: فهمیدم چی پرسیدی! منم گفتم تهران نیستن یعنی نمیتونی بهشون زنگ بزنی، یعنی نمیتونم بهشون زنگ بزنم. یعنی نمیتونن بیان دنبالم!
گفت: باید یکی برات شلوار بیاره. دامن پاته. دامنم را بالا زدم و جورابشلواری کلفت را نشانش دادم. گفت: اینکه ساقه! گفتم: جورابشلوارییه! بسیار هم کلفته. دامنم هم بلنده.
.گفت: خواهر؟ برادر؟ گفتم: ندارم
گفت: تنها زندگی میکنی؟ و نگاهی دوباره به سرتا پایم انداخت. انگار که منشاء را پیدا کرده بود.
گفت: عمو، عمه، خاله؟ گفتم: هیچکس. هیچکسی را ندارم.
.گفت: از همین در برو بیرون. اگه کسی جلوت را گرفت بگو فلانی منو فرستاده! برو کوچه بغلی از کارت شناساییت کپی بگیر و بیا
رفتم بیرون. کیوسکی که روش نوشته بود فتوکپی بسته بود. با عجله برگشتم. گفتم: بستهست!
فرم را دوباره گذاشت جلویم و اشاره کرد به نیمهی پایینیاش و گفت: پر کن!
خودم خودم را تایید کردم و دوباره انگشت زدم و امضاء کردم و ضامن شدم که دیگر تکرار نشود!
گفت: موبایلت را تحویل بگیر و برو.
گوشی را گرفتم و رفتم دوباره پیش زن و گفتم: فرم دیگهای نیست؟ گفت: نه! میتونی بری. خداحافظی کردم و از وسط ازدحام پدرها و مادرهای نگران گذشتم. مردی گفت: تاکسی دربست؟
ساعت ده دقیقه به نه بود. گفتم: بله! لطفن سریع بریم تختطاووس!
4 comments:
من خنگ نمیدونستم وبلاگ داری! و چه خوب مینویسی دنیا:*
وای دنیا من که داشتم می خوندم دلم تو حلقم بود!
منم دو بار باهاشون برخورد داشتم البته خودم نه نامزدم مشکل اینه که به کارشون اعتقاد دارن ، جایی خوندم که دانایان پر از شک و تردید هستند در حالی که نادان ها کاملا به کار خود معتقدند
آرامش خاطری اگر میشود «پنج در پنج» را معرفی کنم. جایی که داریم با حجاب اجباری میجنگیم... به روش خودمان...