Friday, January 9, 2009

خوشی مطلق

ظهر مینای آبی و شوهرش از راه رسیدند و تا فردا مهمانمان هستند. نشستیم به گپ و گفتگو و حرف و حرف.. انگار نه انگار که همین چند هفته پیش من تهران بودم و تمام آن چند روز خانه شان! و زمان که به سرعت نور می گذرد..
من و دینا و مینای آبی و مینای صورتی هم دانشگاهی اسبق هم بودیم و همیشه 4 تایی با هم! دیشب مینای صورتی زنگ زده بود و با کلی جیغ و هوار از پشت تلفن تبریک و قربان صدقه نثارم کرد. چقدر جایش خالی ست اینجا..

بعدازظهر زهرا آمد که از اول هفته اعلام کرده بود روزتولدم نمی تواند بیاید ولی روز بعد می آید. دخترک یک پلوور دست بافت برایم هدیه آورد. فکر اینکه چند هفته نشسته میل و کاموا گرفته دستش و با این ظرافت بافته.. حالا من پارسال توی رودروایسی یک جلیقه می خواستم برای خودم ببافتم که هزار بار تصمیم گرفتم بخیال شوم!

ساعت حدود 8 شب یک شماره ی ناشناس شونصد باز اس ام اس اش رسید که من آمده ام لا هی جان و شماره ی خانه را بده زنگ بزنم! اس ام اس من که نمی رسید شکر خدا!! زنگ زدم و صدای ارغوان بود آن سوی خط.. منم با کلی جیغ و داد و بیداد که زود پاشو بیا اینجا! زهرا هم هست، همین امشب حرفت را می زدیم! و نیم ساعت بعد ارغوان هم به جمعمان پیوست.. بیشتر از یک سال پیش دیده بودمش.

تمام این چند ساعت فقط من جلوی دهنم را گرفته بودم از خوشحالی جیغ نزنم! که به هیچ چیز نبود نخندیم که فقط خنده بود و خوشحالی و شادی! من و ارغوان و زهرا 3 سال دوران راهنمایی همکلاسی بودیم و البته با زهرا هم دبیرستانی هم بودم! که سوم راهنمایی هر 3 پشت یک میز و نیمکت می نشستیم و نه ماه تحصیلی هر روز با همدیگر بوده ایم و تو سر و کله ی هم زدیم و خندیدیم و اشک ریختیم و درس خواندیم و .....

وااااااااای خدای من !! یعنی از فرط هیجان و خوشحالی می ترسم امشب خوابم هم نبرد..

0 comments: