Tuesday, January 6, 2009

یک. خوبم من

دو. دوشنبه تا جمعه را نفهمیدم چگونه گذشت. از صبح کورمال کورمال لباس پوشیدم و کشان کشان با چشمهای نیم بسته راهی دانشگاه شدم و ساعت 7 و نیم بعدازظهر که دیگر شب ست انگار در این روزهای زمستانی خودم را جلوی درب بسته ی خوابگاه دیدم که باید زنگ می زدم تا بازش کنند. فقط جمعه با این امید از درب آن آسایشگاه خالی آمدم بیرون که می دانستم تا اطلاع ثانوی برنمیگردم.
این روزهای خسته ولی پر تحرک را دوست داشتم. حس زنده بودن دارد آدمی و انرژی که گاهی خودت را هم متجب می کند و نیش تا بناگوش باز حتی وقتهایی که اشک محبوس چشمهای خسته ات ست.
 
سه. این چند روز به دید و بازدید گذشت و تماس های تلفنی با دوستان و قرار و مدارها و بودن در کنار آدمهای دوست داشتنی زندگی ام. آدمهایی که دوستشان دارم، دوستم دارند و خوشبختی کمی نیست که به یادت هستند و لحظاتی را می توان کنارشان بود و حتی یک لیوان چای خورد و گپی زد.

چهار. باید تشکر کنم از دوستانم. همه ی نازنینانی که به یادم بودند. این مدت احوالم را پرسیده اند و باید ببخشید که دیر جواب داده ام.

0 comments: