Friday, January 9, 2009

هفته ی شلوغ شلوغ شلوغ

پیش در آمد: این نوشته صرفن هیچ ارزشی ندارد جز ثبت خاطرات که پس فردا آلزایمر گرفتم این هفته و این لحظات خوب یادم نرود. همین و بس!

شنبه
روز کارهای عقب افتاده ست! زنگ می زنم به چند تا از دوستان.. بعد از چند هفته می روم کانون، دیدن خانم کاف و از هر دری سخنی و لیلی را که بعد از مدتها می بینم. کتابی که یک ماه هست برای نوال خریده ام را بالاخره پست می کنم و همان خیابان را تا به انتها می روم تا دیدن متین. اس ام اس فرستاده بود خوابم را دیده که خیلی وقت هست از من خبر ندارد. می دانستم هر تک زنگی که می زند یعنی به یادم هست! ولی می داند دنیای تنبل از این بازی های تک زنگی خوشش نمی آید.

یکشنبه
میهن و شبنم می آیند دنبالم. چند هفته ست شکوفه نیست و اینبار رسمن اعلام کرد بروید خوش بگذرانید و من هم برای اینکه وجدان درد نگیرید (!!) اینجا خوش می گذرانم. می رویم ولگردی و خوشگذرانی به روال شنبه یکشنبه های معروفمان!
بعد از شام در یکی از کافه هایی که امسال جزء پاتوق هایمان شده، بودیم. چای و کیک می خوریم.. با لیوان چای بازی می کردم که داغ هست و این خط های رنگی رنگی دور لیوان مثل لحظه های رنگی رنگی ماست!
میهن می گوید مثلن قرار بود فقط خوش بگذرونیم. کلی هم غر زدیم و حرص خوردیم و از غم و غصه ها گفتیم!
می گویم همینکه آدم دو سه تا دوست داشته باشه حتی که یه وقتهایی بتونه بهشون زنگ بزنه و ببینتشون.. همینکه بتونه بشینه باهاشون پشت یه میز و چای بخوره و گپ بزنه.. اوج شادی می تونه باشه! همینکه این جمع کوچیک ما سالهاست که هست و هیچ فاصله ای نتونسته برهمش بزنه و دورمون کنه جای شکر و سپاسگذاری داره! چه شادی بزرگتر از این؟ با وجود همه ی مشکلات و غم ها ما هنوز می تونیم با هم از ته وجودمون بخندیم..

دوشنبه
ظهر می روم کانون. به روال تمام دوشنبه ها و سه شنبه های تابستانی که نهار را با شیما و آناهیتا اینجا می خوردیم. با شیما و آناهیتا و ساحره می نشینیم پشت این میز سفید با همان صندلی های چوبی آبی و نارنجی که من عاشقشان هستم.. یک نهار خوردن طولانی که یکدم سکوت برقرار نمی شود..
و بسته های پستی هیجان انگیز :دی
بابا می آید دنبالم و نمی گذارد تا آخرین دم و تا تعطیلی ساعت کاری بمانم! :دی می شوم راننده ی مامانه و دستورات و ... بعد هم ما مثلن مهمان قرار بود برایمان بیاید و شهر شلوغ بود و ترافیک و اینها! به مهمانمان گفتیم بمان عزیزم خانه! من خودم می آیم دنبالت :دی
همسر آقای پسرعمو و خواهر خودمان را آوردیم خانمان که مهمانمان باشند :دی بعدتر هم که خود پسرعموهه و شوهر خواهره هم به جمعمان پیوستند تا پاسی از شب دورهمی و خوشحالی و اینها :دی
خب من اصلن فکر نمی کردم همسر آقای پسرعمو اصلن یادش باشد روز تولد مرا! ولی دختر مهربون چون صبح روز بعدش می رفتند سفر، قبلش آمده بود هدیه بدهد و برود.

سه شنبه
یادم هست شام مهمان مادربزرگه بودیم و اهل خانه رفتند و فقط من ماندم.
و نیلوفر نازنین که زنگ زد و صدایش را بعد از مدتها شنیدم. دلم تنگیده بود برایش خیلی.
و این نوشته ی این آقاهه !

چهارشنبه
از اولین ثانیه های چهارشنبه یعنی فکر کنم همان موقع که این عقربه ها به هم رسیدند و ثانیه شمار یک قدم رفت آنورتر که بشود اولین ثانیه ی هجدهم دی ماه ! گوشی مبارکمان شروع کرد به زنگ خوردن و اس ام اس رسیدن.. و تا من خواستم جواب اس ام اس فیروزه را بدهم، این خانم از یک لحظه غفلت من استفاده کرد و اول زنگ زد! حالا مگر قبول می کرد قطع کند تا من زنگ بزنم تولدش را تبریک بگویم و اول باشم؟ :)))))
انقدر اتفاقات چهارشنبه زیاد و هیجان انگیز بود که طومار می طلبد. فقط من به میزان کل 24 ساعت در حال تشکر کردن و مرسی گفتن بودم و باز هم ممنونم از دوستان نازنین و عزیزم.
یکی از سورپرایزهای هیجان انگیز شنیدن صدای این فرشته ی نازنین بود از آن سوی کره ی زمین! و این روم که دوستان فرندفیدی - ممنونم از تک تکشان- زحمتش را کشیدند و اینهمه تبریک نثارم کردند.
انتظار هم نداشتم این سرباز خودش را به اینترنت برساند و با وجودیکه صبح اس ام اسی تبریک گفته بود، پست برایمان هوا کند!
و دخترعموهه و شوهرش هم که تازه از راه رسیده بودند آمدند خانه مان و شب پسرعمه و خانم و بچه اش مهمانمان بودند..

نشسته بودم و لپ تاپ را گذاشته بودم روی پایم و تند تند تشکر تایپ می کردم.. پسر 3 سال و نیمه ی پسرعمه ام یکباره خودش را پرت کرد توی بغلم و با آن صدای دوست داشتنی بچگانه اش گفت: "دنیا منو بغل می کنی؟" احساس غش و ضعف و قربان صدقه ی این وروجک فسقلی دوست داشتنی.

پنج شنبه
فکر می کنم کل این هفته خوشی مطلق بوده ست!

جمعه
صبح نمی دانم چگونه از رختخواب کنده می شوم. سردرد را یک قرص آرام می کند و می زنیم بیرون. بر عکس هوای بارانی روز قبل آسمان آبی آبی آبی و فوق العاده زیباست و هوا معرکه.. و چه جایی بهتر از کوه و دشت و دمن اطراف و جاده های دوست داشتنی من؟
ظهر دوستان خانوادگی مان هم به جمعمان اضافه می شوند. خب مسلمن حس خوبی دارد اینهمه مهم بودن که اینها از 42 کیلومتر آنورتر برای تولدت بیایند.
ساعت ده دقیقه مانده به سه تا حوالی کمی بعدترش
کمی گذشته از بعدازظهر مینای آبی و شوهرش رفتند یعنی برگشتند تهران.
یک ساعت بعد هم مهسا رسید و باز مهمان بازی و خوشحالی با دوست قدیمی که 2 سال هست بعد از 18 دی می رسد و عوارض متأهلی ست دیگر..
لازم به ذکر هست که ما برای شام هم همچنان مهمان داریم و خب روزهای مهمان بازی ست اصولن :دی
و بر عکس هوای بدون ابر و آبی امروز، الان باران می بارد بسیار..

1 comments:

Anonymous said...

آآباریکلا دختر :دی ثبت این یه هفته ی پر از شادی و خنده و انرژی شاید یکی از بهترین کارا بود که هر وقت به عقب نگاه کنی یه لبخند بشونه روی لبت :)
خوشحالم از این همه اتفاقهای خوب، دوستای دوست داشتنی، خانواده ی گرم و صمیمی که کنار دنیا هستن و باعث شد که دنیا این هفته ":دی تر از همیشه" باشه