Monday, January 12, 2009

اندر احوالات امتحان

پنج شنبه که ارغوان و زهرا اینجا بودند پیشنهاد دادم برویم پریسا را سورپرایز کنیم. همان موقع بهش زنگ زدم که من و زهرا شنبه بعدازظهر می رویم دیدنش ولی یک دیدار خیلی خیلی کوتاه از آنجایی که خانم دنیا امتحان دارد دوشنبه! و نگفتیم ارغوان هم اینجاست.
شنبه رفتیم خانه ی پریسا! 3-4 ساعتی گفتیم و خندیدیم و خوشحال بازی و غرغر حتی! ولی حسابی خوش گذراندیم. بعد از مدتها و بهتر ست بگویم بعد از سالها دوباره همکلاسی های دوران راهنمایی با هم بودیم. شبنم هم به علت مهمانهای غیرمترقبه ای که حمله ور شدند منزلشان نتوانست همراهی مان کند.

یکشنبه بعد از یک هفته خوشگذرانی و خوشحالی و ولگردی بالاخره نشستم یک نگاهی به این کتاب 500 صفحه ای تاریخ تئاتر انداختم که فقط تاریخ یونان را اندکی بلد بودم. بعد هی زدم توی سر خودم و تو سر کتاب و هی تندخوانی و بدو بدو.. فقط موفق شدم نصف کتاب را بخوانم! و دقیقن از ابتدای رنسانس به بعد ماند برای بعد از امتحان احتمالن!
بعد هی مادره رفت و آمد گفت چرا نمی خوابی؟ صبح زود باید بیدار شی.. من هم کتاب که به نیمه رسید را بستم و ساعت 12 و نیم خوابیدم و بیخیال شدم. از ساعت 5 و نیم صبح هم مادره باز بالای سرم بود که نمی خواهی بروی؟ زودتر حرکت کن که عجله نکنی.. جاده باران ست و لیز ست و یخزده ست و ...
بالاخره ساعت 6صبح که انگار اواسط شب بود و انتهای ظلمات بود زدیم به دل جاده ی بارانی که گاهی چند متری هم به سختی دیده می شد، و نیم ساعت قبل از ساعت 8 رسیدم جلوی دانشگاه.
این آقای سهیل همکلاسی ترم 3 ای مان هی گفته بود کمدیا دل آرته مهم ست که کمدیا دل آرته سوال می آید. منم در همان وقت باقیمانده از 6فصل نخوانده شده فقط همین قسمت کمدیا دل آرته را خواندم که هیچ هم ازش سوال نیامد!!

سر جلسه همه یه خروار روی دست و پا و کاغذ تقلب نوشته بودند، من مانده بودم با کدامین اعتماد به نفس یک خط هم ننوشته ام همراهم بیاورم که حداقل دلم را خوش کنم به آن! دور و برم هم آدمیزاد یافت نمی شد که بشود از روی دستش نگاه کرد. بالاخره چشممان به سوالات که روشن شد تازه دیدم از سوال 6 به بعد یک چیزهایی یادم می آید. شروع کردم به سیاه کردن و سیاه کردن و نوشتن و تاریخ ساختن و تفسیر کردن و 5-4 تا سوال را که عملن یک کلمه هم بلد نبودم که شر و ور بنویسم برایش اندکی حتی!
حساب کتاب کردم دیدم حداقل 10 را می گیرم و استاد مرام بگذارد و بابت اینهمه توضیحات اضافه ای که درباره ی تاریخ یونان الکی و بیخود نوشته ام محض سیاه شدن و سفید نماندن کاغذ یک 12 بدهد در راه خدا!

از جلسه ی امتحان آمدم بیرون، یه هر کس گفتم سلام گفت تو که دیگه 20 می شی! چند دور خوندی؟ کتاب رو جویدی دیگه؟ حفظ حفظ؟ هی من می گویم به جان خودم فقط دیشب نصف کتاب را وقت کردم بخوابم مگر کسی باورش می شد؟ عده ای هم در صدد این بودند که بروند از استاد درخواست کنند دوباره امتحان برگزار کند و توطئه در حال شکل گیری بود! یکی گفت من 3 دور (یعنی چگونه آیا؟) این کتاب رو خوندم و فقط تونستم 2 تا سوال رو جواب بدم، یکی که سر جلسه غش و ضعف کرده و اشک و آه و ناله و آخرش صفحه ی سفید تحویل داده بود. یکی می گفت 2 هفته درس خوندم و به زور 8 می گیرم..
منم که طبق معمول نیشم تا بناگوش بااااااااااااز و دو نقطه دی کشششششش آمده صادقانه گفتم نصف کتاب را خواندم و به همان اندازه هم نمره ام را می گیرم و قبول می شوم. حالا چه مرضی ست دوباره امتحان بدهم؟ بعد اینها در حال غش و ضعف و حرص و جوش خوردن برای نمره فکر کنم به عقل من شک کرده بودند که چرا انقدر خندانم همچنان!

فقط خدای را شکر این یکی به خیر گذشت! حالا 4 تا امتحان از 12 ظهر جمعه تا 12 ظهر شنبه دارم که خداوندگار به خیر بگذراند!

0 comments: