Friday, May 29, 2009

این روزها زیاد یادم می رود در باد

من اینور می خندم فقط..
می پرسد: مرد ایده آلت چه جوریه که من بشم اونجوری؟
می گویم : نمی دونم

و فکر می کنم.. واقعن نمیدونم

می گوید مثل هاکلبری فین می مانی. ولت کنن سر از کوه و دشت و جنگل در می آوری و دیگر نمی شود پیدات کرد

Thursday, May 28, 2009

معادله ی سن

می گوید 24 ساله شدم
می گویم مگر 63ای نبودی؟ خب 25 سالگی ات تمام شد..
می گوید اشتباه می کنی! 24 سال تمام شد
می گویم 88 را منهای 63 کن. می شود 25. 25 سال تمام شده.
می گوید 88 که هنوز تمام نشده
می گویم مگر اردیبهشت به دنیا نیامدی؟‍ وقتی 27 اردی بهشت 64 یک سالگی ات تمام شده.. پس نیازی به تمام شدن سال نیست. همان 27 اردیبهشت 88 هم 25 سالگی ات تمام می شود..
گیج و گنگ نگاهم می کند. انگار که یک مسئله ی ریاضی پیچیده گذاشته اند جلوی رویش و از حل آن عاجز ست

همانطور که بچه ی یک ماه را یک ساله حساب نمی کنند. بچه ی یک ساله هم شمع یک ماهگی اش را فوت نمی کند. بلکه پایان یک سالگی اش را جشن میگیرد..
خنده ام می گیرد که بعد از 20 سال و 30 سال هنوز یک تفریق ساده برای دوستان عزیز مثل معادله ی چند مجهولی گنگ و عجیب غریب ست

Saturday, May 23, 2009

دیشب گفت فهمیده اند تشخیص دکتر اشتباه بوده.. مهره ی کمر خواهرش ترک برنداشته، شکسته! و سه چهار ماهی استراحت مطلق ست..
یک سال و نیم پیش یک هفته مانده به مراسم عقدشان خودش افتاد و فکش شکست و عروسی چند ماه به تعویق افتاد.. امسال یک هفته قبل از جشن سالگرد ازدواجشان خواهرش افتاد و مهره ی کمرش شکست..
طفلک هم از اینکه نمی توانست تکان بخورد عذاب میکشید و هم وسط آنهمه شلوغی و درگیری، هیچ کارش را نمی توانست انجام بدهد و فقط باید دراز می کشید و منتظر بقیه می بود، ناراحت بود.. فقط امیدوارم زودتر خوب شه و خوشحالم که نخاعش آسیب ندیده و با چند ماه استراحت می تونه به راحتی راه بره و حرکت کنه..

قدم می زنیم و حرف می زنیم از هر دری.. باران هم مانع پیاده روی مان نمیشود
وقت نهار ست ظاهرن و به پاتوق زمان دانشجویی اش می رویم.. هنوز روی صندلی جا نگرفته ام، نگاه کسی را روی خودم حس می کنم..
همکلاسی دانشگاه سابق ست که دو سالی ست ندیدمش و هیچ خبری هم نداشتم ازش.. در کمترین زمان ممکن اطلاعات رد و بدل می کنیم از وضعیت فعلی و دوستان و آشنایان مشترک و یادی از ایام و روزهای گذشته و ...
فکر کن که چقدر زمان گذشته..

سین می گفت این اولین بار ست که گروهی می روم تئاتر.. همیشه تنها رفتم. حالا برای اولین بار خوشم آمده از تئاتری بودنم که راه می روم در تئاتر شهر و کلی آدم آشنا می بینم و سلام علیک می کنم..
می گویم حداقل امروز به خاطر اجرای آخر، انگار بچه های دانشگاه ما را اینجا خالی کرده اند. چپ و راست هر سمت نگاه می کنی می بینی شان..

مابین حرف زدنها و سلام علیک کردن ها، نگاهم به آقایی می افتد در صف بلیط. هی می آیم از این جماعت بپرسم این آقاهه برای شما هم آشناست یا من فقط حس می کنم می شناسمش؟ ولی بیخیال میشوم. مطمئنم تا حالا از نزدیک ندیدمش و عکسش را باید دیده باشم.. ولی یادم نمی آید.

یعد از کلی تلاش فکری و مغزی که از وقت اضافه بوده شاید.. یکباره یادم افتاد عکس این دوست قدیمی بلاگر را من در فیس بوک دیده ام و دقیقن همین شکلی بود! رفتم جلو و مرا می شناخت.. خیلی زودتر شناخته بود ولی نیامد زودتر خودش را معرفی کند تا من از اینهمه فکر کردن خلاص شوم حداقل!

هنوز دو، سه تا جمله نگفته ام و هیجان زده از این دیدار اتفاقی.. دوستان نوارشان روی "دنیا" گیر کرد که یالا زود باش باید بریم..

خواستم بنویسم برایت... بیخیال! چرا بنویسم؟ حساب من و تو دیگر جدای جداست

موقع سفر کلی اتفاق هیجان انگیز افتاد که گفتم زمان گذشته ست و ننویسم. بعد دیدم حیف ست ثبت نشود. کم کم بنویسمشان تا بعدها که شاید یکهو آرشیو نوردی کردم تجدید خاطره شود با اینکه همیشه از این کار - آرشیو نوردی- خودداری کرده ام..
یک دلیل دیگر که هوس نوشتن در وجودم بالا و پایین می رود شاید روزهای آخر کلاسها باشد و مشق هایی که باید زودتر نوشته شود و تحویل اساتید دهم. حوصله ی انها را که ندارم. حوصله ی خاطره نویسی ام گل کرده!

Thursday, May 21, 2009

آمدم که فردا دوباره برگردم سر کلاس جبرانی و 9 تا طرح باید تا فردا به استاد داده شود وگرنه قسمتی از نمره ی پایان ترم بدون نمره می ماند اما بدون هیچ عجله ای نشستم اینجا گذر زمان را نظاره می کنم که با سرعت می گذرد.
پایان ترم همین وقتهاست ظاهرن و مشق های من باز روی هم مانده..


من می توانم صدای فحش های همه ی دوستان را از راه دور بشنوم مبنی بر گم و گور شدگی ام و در دسترس نبودن و موبایل خاموش و ..
بر من ببخشایید. واقعن حوصله ی حرف زدن نیست. خاموشم کلن!

وقتی قرص ساعت 8 صبح فراموش نمی شود، من خواب نمی مانم و بدون تنبلی قورتش می دهم، قرص ساعت 4 عصر جا می ماند.. وقتی قرص 8صبح فراموش می شود، قرص 4عصر جا نمی ماند و یادم هست. هر بار بجای 3 نوبت، می شود 2 بار و هی قرص ها اضافه می ماند و تمام نمیشود.

Sunday, May 17, 2009

پوستم کلفت شده شاید.. حرفها را می شنوم، بغض می آید و اشکها جمع می شود ولی لبخند می زنم
سوال پشت سوال که با سکوت خاتمه میدهمش.. شاید هم با فرار

Saturday, May 16, 2009

پدری که قد می کشد

این چند ماهی که از 25 گذشت.. سن من نصف سن پدر بود.. ربع قرن می گذشت از من و باباهه نیم قرن را گذاشته بود پشت سر..
امشب که شمع 5 شکست.. مامان فقط 1 گذاشت روی کیک، 50 را حذف کردیم و از نو شمارش آغاز شد

باباهه همیشه تولدش را فراموش می کند. این یک قانون ست. پارسال هم یک لحظه شک نکرده بود مهمانی تولدش ست و حسابی غافلگیر شد.
امشب با کیک رفتیم سراغش، خندید و گفت "می دونستم! " با تعجب نگاهش کردیم که چطور ممکنه آیا؟ گفت "مهران صبح زنگ زد تبریک گفت، همش داشتم فکر می کردم چطور اینها یادشون رفته و هیچ خبری نیست؟ ظهر خواستم بگم ولی بعد یادم رفت بگم.. "

کاش مامان و بابا هیچ وقت پیر و مریض و شکسته نشوند..

Friday, May 1, 2009

گاهی نترسیدن هاست که ترس دارد

می گوید چند نفر بودید مستقیم می رفتم دانشگاه. اول میرم میدون امام و بعد می رم دانشگاه
می گویم ایرادی ندارد..
ساعت 5 دقیقه مانده به 8 و مهم رسیدن به مقصد ست و حوصله ی ایستادن و منتظر بودن را ندارم. محمدرضا زنگ میزند: خواب موندی؟ می گویم در راهم. سهیل زنگ می زند دنیا کجایی؟ می گویم خواب نموندم.. معطل تاکسی شدم.
راننده می گوید چند نفر جمع شید با هم حرکت کنید که یه سره بشه رفت دانشگاه..
سکوت می کنم و نمی گویم ببخشید ساعت رفت و آمدم را با بچه های خوابگاه هماهنگ نمی کنم، تنها می روم و می آیم.
زنی سوار می شود و خیابان بعدی پیاده می شود
مرد باز از مسیر می گوید و نبود مسافر.. احساس می کنم اگر می توانست همینجا پیاده ام می کرد و تا آن سر شهر نمی رفت.
هیچ مسافر دیگری یافت نمی شود.. نزدیک دانشگاه می گوید "قدمتون خوب نبود. همیشه همینطور هستید؟"