Tuesday, February 12, 2008

نمی دونستم مریم - نازمد پسرعمو جان - از همدان اومده. کلی باهم حرف زدیم. من دو بار خیلی کوتاه در تابستون دیده بودمش. اینکه فکش هنوز ورم داشت و کمی هم کشیده تر شده و حتی فرمش عوض شده را متوجه نشدم.
خوشبختانه می تونست غذا بخوره و راحت حرف می زد ولی ردیف پایین دندونهاش کج و کوله بود و هنوز کلی کار داره تا سالم شه.
همه ی دندونها و عصبهای ردیف بالا لق و آویزون شده بودن و تازه سر و سامون پیدا کرده. می گفت حتی آب هم نمی تونستم بخورم، می خورد به عصب دندونام و تمام تنم رو می لرزوند.
ردیف پایین دندوناش لق شده بود و ریخته بود. یکی از دندون های جلو- ردیف بالا - را تازه گذاشته بود. از دندون 3 به اونور هم، همشون را روکش کرده بودن.

وقتی از افتادنش و اتفاق های اون روز برام تعریف می کرد، فقط یه جمله توی ذهنم بود که چقدر خدا رحم کرده! واقعن تا یک قدمی مرگ رفته بود..
تا قبل از این من فقط از بقیه شنیده بودم ولی این بار شنیدنش از زبون مریم بیشتر درد داشت با اینکه خیالم راحت بود آخر این ماجرا هیچ اتفاق بدی نبوده و مریم روبروم نشسته.

می گفت وقتی چشمهام را باز کردم و دیدم دور تا دورم فقط خون هست و چشمهام فقط خون می دید و چند نفری که بالای سرم هستن، فکر کردم مُردم!

می گفت کارت های عروسی که باید به دوستام می دادم را گذاشته بودم توی کیفم و انگار یکی از پرستار ها کیفم را باز کرده دنبال یه شماره تماس بگرده و همه ی کارتها ریخته بود وسط خون ها، یاد دوستم رزیتا افتادم -چند روز قبل از نامزدیش ایست قلبی کرده بود و ماجرای مفصلی داشت که مریم قبلش تعریف کرده بود - ، فکر کردم منم مُردم ..

می گم از مرگ و میر و حرفهای تلخ و بد بگذریم! حرفهای خوب و مثبت بزنیم. خدا را شکر به خیر گذشت و حالا هم صحیح و سالمی.. برسیم به اصل کاری! عروسی کی هست؟
می گه نمی دونم هنوز! راستش خیلی می ترسم. اسم عروسی که میاد همش می ترسم نکنه باز اتفاقی بیفته..

1 comments:

مامان غزل said...

دلم خون شد.