صبح آمده بود بالای سرم.. به سختی تکانی میدهم به خودم و با چشمهای نیمهباز خودم را به کولهام میرسانم. کیف پولم را به سرعت پیدا میکنم و گواهینامهام را میدهم دستش. گواهینامه را میگیرد و غر میزند. ساعت 5صبح بیدار شده بود و دیده بود هنوز نخوابیدم. دوباره یادش افتاده آدم طبیعی نیستم و این وضع زندگی نمیشود..
ظرفها را میشورم و یادم به کاسههایی میافتد که میخواستم همراهم ببرم. دوتایشان خیس ست و یکی را میگذارم جلوی چشم که بعدن یادم باشد. میگویم: شکر و یک بسته شکر میدهد دستم.
در کابیت را باز میکنم و دنبال بستهی کافیمیکس میگردم. گاهی برای تنوع از چای خوردن مداوم بد نیست.
میروم دنبال لیستی که از قبل نوشته بودم. میگوید: مگه فردا میخوای بری؟ میگویم: نه! سه شنبه صبح..
میگویم: عدس
میپرسد: چقدر؟
نمیدانم
میپرسم: رفتید بیمه؟
میگوید: نه. نیومد
میگویم: گواهینامهام چی؟
میگوید: حالا می خوای رانندگی کنی مگه؟
شانه بالا میاندازم و میروم. یک جعبه دستمال کاغذی میگذارم کنار بستهی شکر. نمیپرسم ماشین چه شد؟
بابا دیشب میپرسید: کی کنار در نشسته بود؟ نترسید؟
یادم رفته بود حال خواهره را بپرسم. آن موقع فقط عصبانی بودم. مامان میگفت راننده تاکسی شانس آورد کتک نخورد ازت!
قطعن که آدم دعوا نبودم. - انگار تصور بقیه از من ترسناکتر از خودم هست - فکر کن بخواهی بروی تعطیلات.. تازه از شهر خارج شدی، یکی از پارک در بیاید و بدون توجه به تو که داری میگذری، با سرعت بیاید وسط خیابان و بکوبد به ماشین تو..
مرد رهگذر داشت ارشادم می کرد چرا ماشین را از وسط خیابان حرکت داده بودم تا تصادف دیگری پیش نیاید. مدام میگفت تو که دختری نباید اینکار را میکردی. تو که دختری باید.. تو که دختری نباید..
مامان میگفت: منظورش این بوده در هر حال تو که دختری نباید با سرعت میآمدی و باید به خاطر آقا میایستادی و تا بگذرد.
نادر میگفت: اگر صبر میکردی انقدر ادامه میدادند تا باور کنی مقصر تو بودهای.
به اندازهی 5 دقیقه شاید تا بابا بفهمد ایستادهام و دور بزند و برگردد همه ریخته بودند سر من. بابا میگفت: تو نباید باهاشون بحث میکردی. من هیچ نگفته بودم. فقط به مرد رهگذر گفته بودم لطفن ساکت باشد و نظراتش را نگه دارد برای خودش
بعد که بابا آمد رفتارها عوض شد. مرد رهگذر گفت: چرا زودتر نگفتهام دختر آقای فلانی هستم؟
بابا که نماند تا معطل پلیس و غیره شویم. گفت فدای سرت. تصادف پیش میآید. بیمهی راننده را گرفت و رفتیم..
چشمم میافتد به اسکاچ روی میز آشپزخانه. می گذارم روی وسایلی که جمع کردهام. میپرسد: اینو چرا برداشتی؟
می گویم: میخوام. اون خراب شده
میگوید: این سیم داره و یکی دیگر از کشو در میآورد و میدهد دستم.
نگاهش به کتری و قوری روی اجاق ست. میپرسد: قوری را چرا پر کردی؟
نمی گویم: حالا آخرش یک لیوان چای که بیشتر نمیماند برای من..
در آشپزخانهام هنوز، یکی میگوید: مهرنوش!
می گوید: چای بریز و بیا. میگویم بعد بگو چرا یک قوری چای دم کردهای!
ظرفها را میشورم و یادم به کاسههایی میافتد که میخواستم همراهم ببرم. دوتایشان خیس ست و یکی را میگذارم جلوی چشم که بعدن یادم باشد. میگویم: شکر و یک بسته شکر میدهد دستم.
در کابیت را باز میکنم و دنبال بستهی کافیمیکس میگردم. گاهی برای تنوع از چای خوردن مداوم بد نیست.
میروم دنبال لیستی که از قبل نوشته بودم. میگوید: مگه فردا میخوای بری؟ میگویم: نه! سه شنبه صبح..
میگویم: عدس
میپرسد: چقدر؟
نمیدانم
میپرسم: رفتید بیمه؟
میگوید: نه. نیومد
میگویم: گواهینامهام چی؟
میگوید: حالا می خوای رانندگی کنی مگه؟
شانه بالا میاندازم و میروم. یک جعبه دستمال کاغذی میگذارم کنار بستهی شکر. نمیپرسم ماشین چه شد؟
بابا دیشب میپرسید: کی کنار در نشسته بود؟ نترسید؟
یادم رفته بود حال خواهره را بپرسم. آن موقع فقط عصبانی بودم. مامان میگفت راننده تاکسی شانس آورد کتک نخورد ازت!
قطعن که آدم دعوا نبودم. - انگار تصور بقیه از من ترسناکتر از خودم هست - فکر کن بخواهی بروی تعطیلات.. تازه از شهر خارج شدی، یکی از پارک در بیاید و بدون توجه به تو که داری میگذری، با سرعت بیاید وسط خیابان و بکوبد به ماشین تو..
مرد رهگذر داشت ارشادم می کرد چرا ماشین را از وسط خیابان حرکت داده بودم تا تصادف دیگری پیش نیاید. مدام میگفت تو که دختری نباید اینکار را میکردی. تو که دختری باید.. تو که دختری نباید..
مامان میگفت: منظورش این بوده در هر حال تو که دختری نباید با سرعت میآمدی و باید به خاطر آقا میایستادی و تا بگذرد.
نادر میگفت: اگر صبر میکردی انقدر ادامه میدادند تا باور کنی مقصر تو بودهای.
به اندازهی 5 دقیقه شاید تا بابا بفهمد ایستادهام و دور بزند و برگردد همه ریخته بودند سر من. بابا میگفت: تو نباید باهاشون بحث میکردی. من هیچ نگفته بودم. فقط به مرد رهگذر گفته بودم لطفن ساکت باشد و نظراتش را نگه دارد برای خودش
بعد که بابا آمد رفتارها عوض شد. مرد رهگذر گفت: چرا زودتر نگفتهام دختر آقای فلانی هستم؟
بابا که نماند تا معطل پلیس و غیره شویم. گفت فدای سرت. تصادف پیش میآید. بیمهی راننده را گرفت و رفتیم..
چشمم میافتد به اسکاچ روی میز آشپزخانه. می گذارم روی وسایلی که جمع کردهام. میپرسد: اینو چرا برداشتی؟
می گویم: میخوام. اون خراب شده
میگوید: این سیم داره و یکی دیگر از کشو در میآورد و میدهد دستم.
نگاهش به کتری و قوری روی اجاق ست. میپرسد: قوری را چرا پر کردی؟
نمی گویم: حالا آخرش یک لیوان چای که بیشتر نمیماند برای من..
در آشپزخانهام هنوز، یکی میگوید: مهرنوش!
می گوید: چای بریز و بیا. میگویم بعد بگو چرا یک قوری چای دم کردهای!
4 comments:
کسی که داستان خوانده و خوب هم خوانده این طور یک اتفاق معمولی را روایت میکند. عالی بود. آفرین
آخیش. نمیدونم. هر کاری که انجام بدیم باز حرف پشت سرش هست. حتی اگه موفق ترین زن روی زمین باشی باز چشمها میگردن تا نوک سوزن ایراد پیدا کنند و بهت یاد آوری کنن، تو که زن هستی فلان و بهمان. خوب شد جوابش رو دادی. من صد در صد موافق جوابهای رک و پوست کنده م.
پایدار باشی
سلام دنيا
حالا چرا یک قوری چای دم کردهای؟ :دی
تنت سلامت دختر. فدای سرت تصادف پیش میاد دیگه عزیزم