Sunday, February 21, 2010

سگ ِ تازه بسته‌اند جلوی در دانشگاه..
مثل همیشه از ورودی می‌گذشتم، یکی صدا زد: "خانوم" بدون اینکه توقف کنم سرم را برگردانم. با اخم‌های درهم گره شده گفت: " آستینت را بیار پایین"
ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. کمتر غریبه‌ای از اینجا می‌گذرد و گذارش به آخرین نقطه‌ی دانشگاه می‌افتد. از دور که حتا تابلوی گروه هنر به سختی دیده می‌شود یک حس امن فراموش‌شده دارد که فقط باید بشناسی اینجا را تا این مسافت را بگذری و سیلوی ورزشی را دور بزنی و برسی به ساختمان گروه نمایش.
صدای زن آمد که گفت: " خانوم" .. خودش بود. انگار فراموش‌مان نکرده بودند. دست‌هایم را جمع کردم در سینه. به دختر کناری‌ام اشاره کرد و کارت دانشجویی‌اش را خواست. تذکر داد به موهای ریخته در صورتش و عینک بالای سرش. و گفت بعدن بیا کارتت را بگیر.
زن چادری همراهش همه‌مان را برانداز کرد و به بچه‌هایی که عینک‌ روی سرشان بود تذکر داد. تا حال نمی دانستم چه کار شنیعی می تواند باشد عینک آفتابی‌ات را بچپانی بالای سرت!
رد‌‌ ِ نگاه سنگین زن هنوز دور نشده. لحن تحقیرآمیز و امری‌اش حال بهم‌زن ست. شاید حس ترحم دارم نسبت به وجودش و عقده‌هایی که جمع کرده تا تحکم صدایش را بیشتر کند.. از جایم حرکت نمی‌کنم. دست به سینه تکیه داده‌ام به دیوار..

2 comments:

Fereshteh Sb said...

میگم خوبه من ایران نیستم وگرنه هر روز با صد نفر دست به یقه میشدم!!! اما یادمه قدیما یه بار تو خیابون ولیعصر تو عوالم خودم راه میرفتم و عینک رو گرفته بودم دستم. یکی از این ماشینهای گشت اونموقع (هنوز نیرو انتظامی نبود) ایستاد و انگار دزد پیدا کردن دویدن طرف من و خانمه گفت بیا سوار شو! منم هاج و واج نگاهشون میکردم، نه اهل آرایش بودم نه مو بیرون انداختن نه اونموقع ها مانتوهای آنچنانی وجود داشت اصلا! میگم چرا؟ میگه عینک دست گرفتی توجه پسرا رو جلب کنی؟ ها؟؟؟؟؟؟؟؟

هوتن said...

دور نیست