Monday, February 22, 2010

با خنده می‌گویم: من احساس مامان بزرگ‌ها رو دارم مقابلت بچه..
می‌گوید: دیوونه ! به خاطر همین...
می‌گویم: نه. فقط این نیست..
می‌گوید: مگه تقصیر منه دیر... چشم‌هایش را نمی‌بینم. صدایش بغض دارد و ته جمله‌اش شنیده نمی‌شود..
می‌گویم: قرار بود دوستت باشم. کمکت باشم نه بار اضافه. فکر نکن انقدر عادی رفتار می‌کنم هیچی نمی فهمم از دوست داشتن. کلی زمان داری تجربه کنی. بیفتی، بلندشی.. عاشق شی، فارغ شی.. تا بفهمی عشق اولت همیشه آخری نیست. تازه یهو می‌بینی یکی اون وسط‌ها آخرینت بوده و زمان گذشته و تو هم گذر کردی ازش. گذر کرده ازت.. تو خواستی و اون نخواسته و رفته.. و زندگیت می‌گذره. تو زنده‌ای و غرق شدی تو زندگی روزمره و خیلی چیزها فراموش شده..
می‌پرسد: تو هم عاشق بودی؟
می‌گویم: آره.. سعی کردم نگهش دارم ولی نشد..
با خنده می‌گوید: خیالم راحت شد! تا الان فکر می‌کردم آدم فضایی هستی.
سکوت می‌شود بینمان..
خیلی جدی می‌گوید: دنیا بس کن این رفتار زشتت رو !
جا می‌خورم. می‌گویم: چه رفتاری؟
می‌گوید: همینکه آدم‌ها رو عاشق خودت می‌کنی. تمامش کن! چه احساسی داری از اینهمه قربانی؟ بس نیست؟
می‌آید به زبانم بگویم: از این فیلم‌های آب‌دوغ خیاری تازگی‌ها دیدی؟ هیچ نمی‌گویم..
کودکی می‌شود انگار.. می‌گوید: خوش به حال اونی که عاشقش بودی. خیلی خوشبخته.. مکث می کند. سکوت می‌کنم. می‌گوید: حسودیم می‌شه بهش..
می‌گویم: حالا که نیست.. تمام شده.

2 comments:

هوتن said...

:الان تو گوشمه
تا دوری از خونه، این خونه ویرونه

م.ع said...

گفتی ضعیفی کوچکی مرد می خواهم در این سفر

گفتم که مرد می شوم در این راه پر خطر

هیچ نگفتی و خنده ای کردی از سر نا باوری

فقط مرگ راه فرارم بود از این التماس بی ثمر