Saturday, February 20, 2010

می‌گوید: بداهه بنویس. هر چقدر می‌توانی بنویس..
تا قبل از اینکه قصد نوشتن کنم جمله‌ها توی سرم می‌روند و می‌آیند. آغاز و میانه و پایان دارند اما حالا.. هیچ!
از آن‌وقت‌هایی‌ست که بغض بهانه نمی خواهد. می‌تواند از سر ِ ناتوانی نوشتن هم سرریز شود.
می‌گوید: روی کاغذ که نمی‌نویسی. تایپ کن حداقل.
نگاهش می‌کنم..
می‌گوید: خب اگه سختته صدات را ضبط کن. خودم مکتوبش می کنم.
می‌روم بالای سرش.. سرک می‌کشم بین نوشته‌هایش. با خودکار آبی توی دفترش تند و سریع می‌نویسد. قصه‌ی دختری ست که در این صفحه مهمان دارد.
می‌پرسد: شد؟
می‌گویم: نه!
از روزمره نوشتن را باید از سر بگیرم شاید.. عادت ِ نوشتن را می‌آورد و انقدر کلمات دور نمی‌شوند. شاید.. شاید..

1 comments:

Fereshteh Sb said...

موافقم