Monday, November 22, 2010

دور خودم می‌چرخم. دی‌وی‌دی‌هایی که باید به استاد تحویل بدهم را گذاشته‌ام کپی شود. لپ‌تاپ هشدار اتمام باتری داده و کسی حواسش نبوده.. دکمه‌های زیاد ِ مانتو‌ام را تند تند می‌بندم که متوجه‌ی مرگ ِ بی صدایش می‌شوم. می‌گویم بی‌خیال! این یکی را هفته‌ی دیگه بهش می‌دیم.. خانم هم‌خانه لپ‌تاپ و شارژرش را جمع می‌کند و می‌چپاند توی کوله.. آقای هم‌کلاسی می‌گوید: چه کار کنم؟ مقنعه‌ام را گرفته‌ام دستم و لی‌لی‌کنان جوراب می‌پوشم و می‌گویم: هیچی! بریم.. می‌گوید: تو نیم ساعته می‌گی بریم ولی حرکتی نمی‌کنی!
کتانی‌های قرمزم را می‌پوشم، موبایل و ساعت و سوییچ دستم هست. آقای هم‌کلاسی کوله‌ام را برمی‌دارد. دو ساعت بین کلاس‌ها را آمدیم خانه نهار بخوریم. تا غذا پخته شود و چای دم شود و به کارهای عقب‌مانده برسیم زمان مثل برق گذشت. ساعت یک و نیم را نشان می‌دهد و حالا ما باید سر کلاس باشیم!
پله‌ها را با سرعت می‌روم پایین. آقای هم‌کلاسی دو، سه قدم جلوتر از من از در خارج می‌شود. می‌گویم: کدوم احمقی باز در را باز گذاشته؟
کسی سرفه‌ای می‌کند، انگار که از بیرون در بگوید: " من " از پارکینگ به سرعت بیرون می‌روم به سوی ماشین، کمی سرم را در جهت مخالف می‌چرخانم. آقای همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی ست!

2 comments:

حمید said...

سلام

samira said...

:))))))) kheili khoob bood :D