1
پشتخطی را ریجکت میکنم. استاد مشغول توضیح دادن ست و من نتبرداری میکنم. خانوم الف بیخیال میشود. خانوم ب شروع میکند. روی کاغذ مینویسم "به ب زنگ بزن و بگو من دارم با استادم حرف میزنم، نمیتونم الان جواب بدم" و کاغذ را به خواهرم نشان میدهم. مکالمهی کمتر از 10دقیقهای من با استاد تمام میشود و شوکهام از دوستان عزیزم که 10 دقیقه صبوری هم ندارند و نمیفهمند وقتی ریجکت شدی دوباره و دوباره و دهباره زنگ نزن! اساماس از خانوم الف میرسد " به هیچ عنوان به من زنگ نزن و اساماس نده! لطفن اگه شوهرم زنگ زد جواب نده، زندگیم از هم میپاشه! خودم بهت زنگ میزنم و توضیح میدم "
به ب زنگ میزنم. میگویم شما دو تا چه خبرتونه؟ ده دقیقه نمیتونستید تحمل کنید؟ میگوید: نمیدونم چی شده. الف زنگ زد و بسیار آشفته بود. گفت تو جواب نمیدی و خواهش کرد بهت بگم بهش زنگ نزن، بعدن خودش زنگ میزنه و ...
میگویم: باشه .. نمیفهمم چه اتفاقی ممکن ست بیفتد که زندگی این زوج به حرف زدن یا نزدن من بستگی داشته باشد. خیلی وقت ست الف و شوهرش را ندیدهام. در شهری دور زندگی میکنند و ارتباط تلفنیمان هم خیلی کم ست.
شنبه ظهر از کارگاه میآیم بیرون. 15-10تایی میسکال دارم. انگار که خانوم الف نشسته پشت تلفن و هی گزینهی تکرار را فشرده. تا می خواهم شمارهش را بگیرم، خودش زنگ میزند. میگوید: یادته یه سیمکارت دیگه داشتم که یه بار سر شوخی به شوهرم اساماس دادم و بعد هم گم و گورش کردم؟ شوهرم پیداش کرده. عصبانی شده بود که چرا ازش اینو پنهان کردم. گفتم مال دنیاست. با یکی دوست بوده یه مدت، بعد بهم زده و نمیخواست دیگه باهاش تماسی داشته باشه.. سیمکارت را داد من براش نگه دارم..
میگویم: خب؟ میگوید: ترسیدم به وقت بهت زنگ بزنه و سوتی بدی! برای همین گفتم جوابش را ندی تا من برات توضیح بدم و اگه ازت پرسید بگو که سیمکارت تو بوده و ...
میگویم: باشه !
2
آقای پ و ج ، من، همخانه و خانم چ و خ را به صرف شام دعوت کردند.. یک هفته من نبودم، هفتهی بعد یکی دیگر نبود.. آخرش بعد از امروز نه و فرداها، همه آمدند خانهی ما. چند روز بعد خانوم خ زنگ زد که شام نپزید، غذا زیاد پختم و همهمان را دعوت کرد خانهشان. خانههایمان به فاصلهی یکی، دو تا کوچه ست و مهمانبازیها شکل گرفت. همه از یک گرایش هستیم، همکلاسی و دو به دو همخانهایم.
نویت ِ شام رسید به خانهی آقای پ و ج.. خانوم همخانه میگوید: دچار عذاب وجدان شدم، انقدر دوست پسرم را پیچوندم و بهش نگفتم آقای پ و آقای ج هم هستند.. دفعهی بعد که قرار شد بچهها بیان خونهی ما، منم بهش میگم بیاد ولی میگم تو دعوتشون کردی و چون نصف این خونه مال تو هم هست، منکه نمیتونستم بگم نمیشه! گفتم باشه و آقای دوست هم میتونه درک کنه که نمیشد من بگم مهمون نباید دعوت کنی! فقط یه وقت سوتی ندی که آقای پ و آقای ج قبلن اومدن اینجا، منم بودم.. بار ِ اولی هست که اینا میان و منم هستم برای همین به آقای دوست هم گفتم که بیاد.
میگویم: باشه !
پشتخطی را ریجکت میکنم. استاد مشغول توضیح دادن ست و من نتبرداری میکنم. خانوم الف بیخیال میشود. خانوم ب شروع میکند. روی کاغذ مینویسم "به ب زنگ بزن و بگو من دارم با استادم حرف میزنم، نمیتونم الان جواب بدم" و کاغذ را به خواهرم نشان میدهم. مکالمهی کمتر از 10دقیقهای من با استاد تمام میشود و شوکهام از دوستان عزیزم که 10 دقیقه صبوری هم ندارند و نمیفهمند وقتی ریجکت شدی دوباره و دوباره و دهباره زنگ نزن! اساماس از خانوم الف میرسد " به هیچ عنوان به من زنگ نزن و اساماس نده! لطفن اگه شوهرم زنگ زد جواب نده، زندگیم از هم میپاشه! خودم بهت زنگ میزنم و توضیح میدم "
به ب زنگ میزنم. میگویم شما دو تا چه خبرتونه؟ ده دقیقه نمیتونستید تحمل کنید؟ میگوید: نمیدونم چی شده. الف زنگ زد و بسیار آشفته بود. گفت تو جواب نمیدی و خواهش کرد بهت بگم بهش زنگ نزن، بعدن خودش زنگ میزنه و ...
میگویم: باشه .. نمیفهمم چه اتفاقی ممکن ست بیفتد که زندگی این زوج به حرف زدن یا نزدن من بستگی داشته باشد. خیلی وقت ست الف و شوهرش را ندیدهام. در شهری دور زندگی میکنند و ارتباط تلفنیمان هم خیلی کم ست.
شنبه ظهر از کارگاه میآیم بیرون. 15-10تایی میسکال دارم. انگار که خانوم الف نشسته پشت تلفن و هی گزینهی تکرار را فشرده. تا می خواهم شمارهش را بگیرم، خودش زنگ میزند. میگوید: یادته یه سیمکارت دیگه داشتم که یه بار سر شوخی به شوهرم اساماس دادم و بعد هم گم و گورش کردم؟ شوهرم پیداش کرده. عصبانی شده بود که چرا ازش اینو پنهان کردم. گفتم مال دنیاست. با یکی دوست بوده یه مدت، بعد بهم زده و نمیخواست دیگه باهاش تماسی داشته باشه.. سیمکارت را داد من براش نگه دارم..
میگویم: خب؟ میگوید: ترسیدم به وقت بهت زنگ بزنه و سوتی بدی! برای همین گفتم جوابش را ندی تا من برات توضیح بدم و اگه ازت پرسید بگو که سیمکارت تو بوده و ...
میگویم: باشه !
2
آقای پ و ج ، من، همخانه و خانم چ و خ را به صرف شام دعوت کردند.. یک هفته من نبودم، هفتهی بعد یکی دیگر نبود.. آخرش بعد از امروز نه و فرداها، همه آمدند خانهی ما. چند روز بعد خانوم خ زنگ زد که شام نپزید، غذا زیاد پختم و همهمان را دعوت کرد خانهشان. خانههایمان به فاصلهی یکی، دو تا کوچه ست و مهمانبازیها شکل گرفت. همه از یک گرایش هستیم، همکلاسی و دو به دو همخانهایم.
نویت ِ شام رسید به خانهی آقای پ و ج.. خانوم همخانه میگوید: دچار عذاب وجدان شدم، انقدر دوست پسرم را پیچوندم و بهش نگفتم آقای پ و آقای ج هم هستند.. دفعهی بعد که قرار شد بچهها بیان خونهی ما، منم بهش میگم بیاد ولی میگم تو دعوتشون کردی و چون نصف این خونه مال تو هم هست، منکه نمیتونستم بگم نمیشه! گفتم باشه و آقای دوست هم میتونه درک کنه که نمیشد من بگم مهمون نباید دعوت کنی! فقط یه وقت سوتی ندی که آقای پ و آقای ج قبلن اومدن اینجا، منم بودم.. بار ِ اولی هست که اینا میان و منم هستم برای همین به آقای دوست هم گفتم که بیاد.
میگویم: باشه !
4 comments:
sedaghat bidad mikone!
جدای بحث صداقت وپنهانکاری و پنهان سازی روابط و کارها، بخصوص در مورد متن دوم مشکلی که هست اینه که خیلی ها نمیتونن این تصور رو داشته باشند که دو نفر جدای از جنسیتشون میتونن خیلی عادی با هم رابطه دوستانه داشته باشن و اصولا هیچ اتفاق خاصی هم بینشون نیفته وقرار هم نباشه که بیفته. مشکل از اونجا شروع میشه که بحث جنسیت رو وارد مسایل میکنیم. و به قضیه اینطور نگاه نمیکنیم که مثلا دو نفر انسان این حق رو دارن که با هم مراوده داشته باشن بدون اینکه قول وقراری بینشون باشه... متاسفانه خیلی ها، خیلی ها این مشکل رو دارن دنیا
اول بگم چقــــــــدر اعصابم خورد میشه از کسایی که پشت سر هم زنگ می زنن و ول کن نیستن. فرانک دوست منم اینجوریه. دیوونه ام می کنه رسما. یه درمیون خونه و موبایل رو می گیره وااااایییی
دوم...
خجالت می کشم بگم بعضی از حس ها رو توی 22-3 سالگی منم داشتم...
الان مدتهاست حس تو رو دارم وقتی می شنوم یا می بینم.
یکی از عمده ترین دلایلی که از خودم بدم میاد و خودم رو نمی بخشم همین حسهایی بوده که داشتم
همه اش می گم به خودم چرا دیر فهمیدم ساده و راحت و بی دغدغه چیزیو گفتن یا انجام دادن بهترین راهه... خودم فکر می کنم بین دو نفر این اتفاق که اینجوری بشه یواش یواش می افته ینی از چیزای کوچیک شروع میشه و بعد میشه عادت. میشه رودروایسی. انگار که قانون ننوشته این ارتباط میشه.
از اون طرف شاید آدمی که این جوری برخورد می کنه برای اینه که فک می کنه طفرفش نباید تنهایی مهمونی بره یا چیزی و نگه که اونم اینکارو نکنه نمی دونم. دلیلش هر چی هست آدمو بعدا از خودش بیزار می کنه