چند روز گذشته و من هنوز جای یک سری از وسایلم را نمیدانم و باید دنبالشان بگردم. وقتی همخانهام نیست و نمیتوانم ازش بپرسم فلان چیز را ندیدی یا نمیدانی کجاست؟ عصبی میشوم.. هنوز این اتاق، اتاق ِ من نیست..
دیروز ظهر برگشتم خانه. رفتم سمت اتاقم و ماندم در آستانهی در. گفتم: انگار اشتباه اومدم. این اتاق من نیست!
مادرم در کمال ناباوری همهی اتاق را جمع کرده. کتابهایم را گردگیری کرده و گذاشته در جعبه و بسته بندی کرده. چون به نظرم من ازشان استفاده نمیکردم و فقط خاک رویشان مینشست و اینگونه در امان هستند.. در کمد را باز میکنم و نمیدانم چه چیزی در کجا قرار دارد و یا میتواند باشد. دیگر هیچ نمیدانم از این اتاق. حتا پتو و ملافه و بالشتم هم عوض شده..
حس ِ مهمان ِ گذری دارم که فردا میرود و هیچ کنکاشی هم نمیکند برای دوباره آشنا شدن این چهار دیواری که قبلن کسی کاری به کارش نداشت و قصد نمیکرد از نگاه ِ خودش مرتبش کند و نظم ببخشد.. حالا اینجا بینظمترین جای جهان ست که من دیگر بلدش نیستم..
0 comments: