Sunday, September 15, 2013
Posted by
Donya
at
9/15/2013
2
comments
Tuesday, September 10, 2013
Thursday, June 27, 2013
Thursday, May 23, 2013
دیشب یک نمایش - بیاغراق - بد دیدم. پولش برای روابط عمومی خوب بود اما نه به اندازهای که قبول کنم اسمم را پایش بنویسند. دیشب یک پیشنهاد کاری دیگر هم بود. گفتم نه. این کار را دوست ندارم. گفت: آدم آرمانگرا! گفتم: آرمانگرایی نیست. فرقی نمیکرد این آدم باشد یا آدم دیگری، من کل این کار را دوست ندارم. گفت: تو شاتر میزنی و پولش را میگیری.
خوابم نبرد. تا خورشید بیاید بالا و نور راه خودش را از گوشهی پرده به اتاق خواب باز کند سعی کردم تصمیم بگیرم. گزیده کار کردن و انتخاب کردن یا صرف کار کردن و پول درآوردن؟ شاید چون هنوز پشتم گرم است و میدانم لنگ خرج زندگی نمیمانم. هنوز حمایت میشوم یا به قولی نفسم از جای گرم بیرون میآید؟
Posted by
Donya
at
5/23/2013
0
comments
Monday, April 29, 2013
Posted by
Donya
at
4/29/2013
0
comments
Sunday, April 21, 2013
درد شدت پیدا کرد. قرص جوشان ویتامین سی را انداختم توی لیوان آب و یک قرص بروفن در دستم.
باید شام درست میکردم. ظرفها نشسته مانده بود. در حین ظرف شستن و پیاز و مرغ خرد کردن سرم دیگر به انفجار رسیده بود. با هر بویی روانهی دستشویی بودم و عق پشت عق..
آشپزی با اعمال شاقه. استامینوفن کدئین پیدا کردم و بعد از چندساعت درد بیامان قرص دیگری خوردم. سرم بالاخره کمی آرام گرفت. انقدری که بتوانم غذا بخورم و حالت تهوع و حساسیت به بوها رفع شود.
کمی پیش نشستم روی مبل. قرص سفید بروفن روی پارچهی قرمز خودنمایی میکرد. من فقط یک قرص از بستهاش درآورده بودم و تمام ساعتهایی که درد کشیدم فکر میکردم این قرص را خوردهام ولی تصوری بیش نبود و افتاده بود روی مبل!
Posted by
Donya
at
4/21/2013
0
comments
Wednesday, April 17, 2013
Posted by
Donya
at
4/17/2013
0
comments
Tuesday, April 16, 2013
Posted by
Donya
at
4/16/2013
0
comments
Sunday, April 14, 2013
Posted by
Donya
at
4/14/2013
0
comments
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه بالای منبر برود
اولین سؤال این بود که چه کارهام؟ در این مدت در چهار شغل مختلف رزومه داشتم و به قول این آقا این در سینمای ایران متعارف و در جهان نامتعارف ست و آدمها تخصصیتر هستند ولی بعد در خلال حرفها فهمیدم خودشان خیلی بیشتر از من شاخههای مختلف را تجربه کرده حتا خارج از سینما.
بعد از دوساعت صحبت آمدم بیرون و قرار شد من نمونه کارم را ایمیل بفرستم، ایشان فیلمنامه بفرستد و دو روز بعد همدیگر را ببینیم.
از آدمهای بسیار قدیمی این سینما ست و از نگاه آدم اولی از همان فیلمفارسی کاران. شنیده بودم بسیار جدی است ولی کار هیجانانگیزی در دست تولید دارد که حاضر بودم با هر قیمتی همکاری کنم. گفتم فلانی هستم و عذرخواهی کرد این چند روز به شدت گرفتار است. لطفن یکشنبه تماس بگیرم و لطف کنم وقتی میآیم چندتا نمونه کار هم برایش ببرم.
مگر میشد بگویم نه؟ بسکه مؤدب و محترم بود.
Posted by
Donya
at
4/14/2013
0
comments
Saturday, April 13, 2013
زندگی در جریان
Posted by
Donya
at
4/13/2013
0
comments
Thursday, April 11, 2013
Posted by
Donya
at
4/11/2013
0
comments
و هیچ خطی وجود نداره.
Posted by
Donya
at
4/11/2013
0
comments
Tuesday, April 9, 2013
بعدش انگار در سکوت یه نقطه میذاره سرخط و تو میدونی میخواد حرف بزنه و با این شروع میشه: "خب. بچهجان..." یا بدون هیچ حرف پس و پیش: "بچهجان..."
Posted by
Donya
at
4/09/2013
0
comments
Monday, April 8, 2013
امیدوارم یکی دیگه از نوستالژیهای کودکیم را با دست خودم ویران نکنم.
دینگ دینگ دینگ.. لینگ لینگ لینگ
Posted by
Donya
at
4/08/2013
0
comments
Tuesday, April 2, 2013
روی زانوی چپ رد خون خشک شده و خراشیدگی از دیروز مانده که موقع رد شدن از کنار میز شیشهای با پایههای فلزی برخورد کردم.
Posted by
Donya
at
4/02/2013
0
comments
Thursday, March 28, 2013
Posted by
Donya
at
3/28/2013
0
comments
Wednesday, March 20, 2013
دیروز هشت ساعت در ترافیک بودم برای رسیدن به خانه. خوابم میآمد و عید بیمعنیتر میشد. ور غرغرو را هل میدادم عقب که اجازهی جولان دادن پیدا نکند. وقتی رسیدم هنوز هوا روشن بود، خوابیدم، ساعتها.. شب بیدار شدم. چهارشنبهسوری برای من مراسم جدی نبود ولی برای اهل خانه و شهر جدی بود. بابا از قبل چوبها و علفهای حیاط ِ هرس شده را نگه داشته بود. انواع فشفشه و ترقه آماده بود. گازوییل به میزان لازم خریداری شده بود.
باران میبارید تا چندساعت قبل. چوبها خیس و کوچه پر از آب.. اما به ضرب و زور گازوییل و کاغذهای خشک، آتشها روشن شدند. کوچه شلوغ و شلوغتر شد. تا نیمههای شب شادی و رقص مهمان کوچه بود. جشنی با حضور آشناها و غریبهها.
صبح با صدای ترانههای بهارطوری از خواب بیدار شدم. بابا در خانه راه میرفت و بشکن میزد. صدای مامان میآمد که نفر بعدی را به حمام هدایت میکرد.
پتو را کشیدم روی سرم. خوابم میآمد. بابا ایستاده بود توی اتاق و حرف میزد. شلوغترین بچهی خانه ست همیشه. بدخلقی ِ بیخوابی رفت کنار و خنده آمد. صبحانه خوردم و پیوستم به جمع آدمهای پرعجلهی خانه که کارهای نیمه تمام، تمام شود.
مامان گفته بود ملافهها و لباسهای کثیف و هرچیز شستنی که در خانه دارم را همراه بیاورم و از دیروز انگار عهد بسته بود هیچ لباس کثیفی در سال جدید نداشته باشم. تا روی مبلها لباسها و ملافههای شستهشده بود و باید جمع میشد.
حوالی ظهر مامان را تا بازار روز رساندم. شهر کوچک و عزیز من پرجنبوجوش زندگی میکرد. خیابانها پر بود از آدمهای دقیقهی نود که مشغول خرید بودند. صفهای تاکسی پر از مسافران منتظر.
نشسته بودم منتظر مامان و به عابرین لبخند میزدم. شاید روح جشن باستانی در من نفوذ کرده بود. دلم میخواست به مرد عبوسی که بابت لحظهای گیر کردن پشت ماشین دیگری زیر لب فحش میداد یادآوری کنم عید ست. دوساعت دیگر سال تحویل میشود. بخند.
سفرهی هفتسین چیدم. نهار در عجله خورده شد. خانواده به سنت همیشه لباسهای نو بر تن کردند جز من که به خرید فکر نکرده بودم.
از نیم ساعت مانده به سال تحویل زندگی روی دور تند بود. هرکسی از یک گوشه فریاد میزد زود باشید و شمارش معکوس. یک دقیقه مانده، خانواده جلوی هفتسین آرام گرفت.
عکس گرفتیم، بابا با وجود اینکه عیدیاش را از قبل داده بود و به قول مینا بسیار چسبید و عالی بود، به خواستهی منا در شروع سال جدید عیدی نقدی هم داد تا جیب پرپول داشته باشیم در سال جدید. با ترانهی جدید شهرام شبپره رقصیدیم. بابا گفت فقط برای شماها میرقصم. راست میگفت. تا امسال هیچ وقت نرقصیده بود و حالا با دخترهایش میرقصید و مامان از این صحنهی تاریخی فیلم میگرفت.
مینا و شوهرش که رسیدند رفتیم خانهی مادربزرگ. در خانه باز بود. یادم رفته بود یک روزهایی در ِ این خانه همیشه باز است و آدمها میآیند و میروند. سالن بزرگ خانهی مادربزرگ پر بود. عموها، عمهها و تعداد زیادی از نوهها. مادربزرگ خوشحال بود.
نوروز اینجا بود. کنار این آدمها، در این شهر.. نوروز اینجاست. وقتی بابا، مامان و دخترها کنار هم هستیم.
پ.ن: سال نوی همگی مبارک. با آرزوهای خوب
Posted by
Donya
at
3/20/2013
0
comments
Wednesday, January 30, 2013
Saturday, January 5, 2013
Posted by
Donya
at
1/05/2013
0
comments