نشستهام پشت میز در همان بالکنی که از پرستوها پس گرفتمش. حالا پرستوها زیباترند. اوج میگیرند در آسمان٬ میآیند و میروند ولی با این یک تکه جا کاری ندارند. باران میبارد. نه.. باران میبارید٬ وقتی که خواب بودم. سهم من قطرههای جا مانده روی نرده است.
۲ روز پیش آسمان آفتابی و هوا گرم بود. در ساحل آدمها تشنهی گرما بودند. من؟ نشسته بودم همینجا. آدمها را از طبقهی دهم میدیدم. دیروز هوای دریا بود. دریا خاکستری و آرام.. آرام.. آرام.. انقدر شفاف که فکر میکردی نشستهای وسط فیلمها. پایم را آهسته گذاشتم توی آب. سرد بود. وسوسهی دریای آرام و شفاف قدم به قدم مرا همراه خود کشید. گول خوردم. جیغ کشیدم از سرما و راه بازگشتی نبود. انگار اشتباهی شیر آب سرد را بهجای گرم پیچانده باشی با فرق اینکه آب گرمی وجود ندارد تا خودت را نجات دهی. باید از آب سرد به آب سرد پناه بری. تا شانه رفتم زیر آب. شگفت انگیز بود. همه چیز شفاف با فیلتر عکسهای نگاتیو. همان بلایی که به ضرب و زور فتوشاپ سر عکسهای براق دیجیتال میآوریم.. اینجا سراسر گسترده روبروی من بود. حرکت کند آب. صدای دریا در گوش. انگار که فیلم زندگی را گذاشتهاند روی اسلوموشن و فکر کنی چه انتخاب هوشمندانهای. نباید لحظههای خوب تمام شود.
دراز کشیدم روی آب. با ترس.. گوشهایم پر از دریا و چشمهایم خیره به ابرهای سفید که چشم را میزد و ضربان تند قلب از ترس سقوط و خفهشدن. دستش را گرفتم تا خیالم راحت شود کسی هست به وقت نیاز نجاتم دهد. حالا این اطمینان میتوانست آرامش را برگرداند. این مشکل همیشگی من با آب است. یک احساس دوگانهی ترس و عشق موازی پیش میرود. نه پای رفتن است و نه پای بیرون ماندن. تا منطقهای که با حسهایم امن باشد پیش میروم. دریای اینجا عجیب است. مدیترانه بیشک زیباست.
من هنوز اینجا نشستهام. ژاکت پیچ و لیوان داغ چای در دست٬ فکر میکنم آب لابد خیلی سرد است. مرد با گرمکن آبی در ساحل نخ بادبادکش را با دقت باز میکند. زن با چکمههای سفید بادبادک را نگه میدارد برایش. مرد دور میشود و زن میسپاردش به باد ولی سقوط میکند روی شنها. بارها و بارها.. هیچ بادی این اطراف نیست تا بادبادک را با خود ببرد. درختها خشک و سنگین بیهیچ تکان ِ شاخه و برگی ایستادهاند و دریا آرام است.
۲ روز پیش آسمان آفتابی و هوا گرم بود. در ساحل آدمها تشنهی گرما بودند. من؟ نشسته بودم همینجا. آدمها را از طبقهی دهم میدیدم. دیروز هوای دریا بود. دریا خاکستری و آرام.. آرام.. آرام.. انقدر شفاف که فکر میکردی نشستهای وسط فیلمها. پایم را آهسته گذاشتم توی آب. سرد بود. وسوسهی دریای آرام و شفاف قدم به قدم مرا همراه خود کشید. گول خوردم. جیغ کشیدم از سرما و راه بازگشتی نبود. انگار اشتباهی شیر آب سرد را بهجای گرم پیچانده باشی با فرق اینکه آب گرمی وجود ندارد تا خودت را نجات دهی. باید از آب سرد به آب سرد پناه بری. تا شانه رفتم زیر آب. شگفت انگیز بود. همه چیز شفاف با فیلتر عکسهای نگاتیو. همان بلایی که به ضرب و زور فتوشاپ سر عکسهای براق دیجیتال میآوریم.. اینجا سراسر گسترده روبروی من بود. حرکت کند آب. صدای دریا در گوش. انگار که فیلم زندگی را گذاشتهاند روی اسلوموشن و فکر کنی چه انتخاب هوشمندانهای. نباید لحظههای خوب تمام شود.
دراز کشیدم روی آب. با ترس.. گوشهایم پر از دریا و چشمهایم خیره به ابرهای سفید که چشم را میزد و ضربان تند قلب از ترس سقوط و خفهشدن. دستش را گرفتم تا خیالم راحت شود کسی هست به وقت نیاز نجاتم دهد. حالا این اطمینان میتوانست آرامش را برگرداند. این مشکل همیشگی من با آب است. یک احساس دوگانهی ترس و عشق موازی پیش میرود. نه پای رفتن است و نه پای بیرون ماندن. تا منطقهای که با حسهایم امن باشد پیش میروم. دریای اینجا عجیب است. مدیترانه بیشک زیباست.
من هنوز اینجا نشستهام. ژاکت پیچ و لیوان داغ چای در دست٬ فکر میکنم آب لابد خیلی سرد است. مرد با گرمکن آبی در ساحل نخ بادبادکش را با دقت باز میکند. زن با چکمههای سفید بادبادک را نگه میدارد برایش. مرد دور میشود و زن میسپاردش به باد ولی سقوط میکند روی شنها. بارها و بارها.. هیچ بادی این اطراف نیست تا بادبادک را با خود ببرد. درختها خشک و سنگین بیهیچ تکان ِ شاخه و برگی ایستادهاند و دریا آرام است.
0 comments: