زنگ زدم به مامان. سروصدا بود و مامان کلافه. پرسیدم: کجایی؟ گفت: بیمارستان. چیزی در دلم تکان خورد. پرسیدم: چرا؟ گفت: بابا جراحی داشت. حال ِ من؟ توصیف ندارد. بلافاصله میپرسم: چرا؟ میگوید: همان سنگ کلیه. مگه نمیدونی کلیهش سنگسازه؟ دیروز اومدیم بیمارستان.. انگار حواسش جای دیگری است. میگوید: الان میام. (و رو به من ادامه میدهد) گوشی را میدم به بابا. فقط بلند حرف بزن.
بابا صدایش خسته است. میگوید: خوبم. چیزی نشده. چرا شلوغش میکنی؟ یک ماه پیش هم که مامان گفت بابا تصادف کرده٬ زنگ زدم بهش و حالش را پرسیدم. گفت: چیزی نشده. چندتا خراش ساده است! .. چند تا خراش ساده یعنی از کار افتادن دو انگشتش و جراحی و بخیههای زیاد و هنوز هم نمیدانم نتیجه چه شده.
مسیج میدهم به خواهرم. همین دیروز چندبار بابت عروسیاش و پیدا کردن آرایشگاه باهم حرف زدیم ولی هیچ نگفت. هیچی.. شاکیام. میگوید: تقصیر من نیست. باور کن. مامان تأکید میکنه من هیچی بهت نگم ولی خودش یهو میگه. من چه کار کنم؟
میگویم بهجای یکهو شوک دادن به من همه چیز را همان وقت بگین. نه اینکه من زنگ بزنم و بگه بیمارستان! جراحی! که تا بفهمم چه خبر شده قلبم ایست کنه.
میگوید: سر جریان تصادف مامان بارها تاکید کرد هیچی به دنیا نگو. میگویم: تو که میدونی خودش طاقت نمییاره و میگه. میگوید: خب پس بذار خودم زودتر بهت بگم. ژیلا هم امروز جراحی داشت. سرطان سینه گرفته.
دخترعمهام است. سنی ندارد. عروس جوان همین عمهام از دو سال پیش درگیر سرطان است. سرطان هم مثل سرماخوردگی ویروسی شده؟ یهو شیوع پیدا میکند و میآید یقهی خانواده را میگیرد؟
میگویم: خبر دیگری نیست؟ بگو. من طاقتش را دارم.
میگوید: فعلن نه. همین بود.
بابا صدایش خسته است. میگوید: خوبم. چیزی نشده. چرا شلوغش میکنی؟ یک ماه پیش هم که مامان گفت بابا تصادف کرده٬ زنگ زدم بهش و حالش را پرسیدم. گفت: چیزی نشده. چندتا خراش ساده است! .. چند تا خراش ساده یعنی از کار افتادن دو انگشتش و جراحی و بخیههای زیاد و هنوز هم نمیدانم نتیجه چه شده.
مسیج میدهم به خواهرم. همین دیروز چندبار بابت عروسیاش و پیدا کردن آرایشگاه باهم حرف زدیم ولی هیچ نگفت. هیچی.. شاکیام. میگوید: تقصیر من نیست. باور کن. مامان تأکید میکنه من هیچی بهت نگم ولی خودش یهو میگه. من چه کار کنم؟
میگویم بهجای یکهو شوک دادن به من همه چیز را همان وقت بگین. نه اینکه من زنگ بزنم و بگه بیمارستان! جراحی! که تا بفهمم چه خبر شده قلبم ایست کنه.
میگوید: سر جریان تصادف مامان بارها تاکید کرد هیچی به دنیا نگو. میگویم: تو که میدونی خودش طاقت نمییاره و میگه. میگوید: خب پس بذار خودم زودتر بهت بگم. ژیلا هم امروز جراحی داشت. سرطان سینه گرفته.
دخترعمهام است. سنی ندارد. عروس جوان همین عمهام از دو سال پیش درگیر سرطان است. سرطان هم مثل سرماخوردگی ویروسی شده؟ یهو شیوع پیدا میکند و میآید یقهی خانواده را میگیرد؟
میگویم: خبر دیگری نیست؟ بگو. من طاقتش را دارم.
میگوید: فعلن نه. همین بود.
0 comments: