Sunday, May 11, 2014

سفرنوشت- ۶

دوهفته از مستقر شدن‌مان گذشته بود که جمعه بازار را کشف کردم. آن‌هم درست در خیابان روبرویی. خیلی پروپیمان و شلوغ. از صبح جمعه چادرها را علم می‌کردند و با رسیدن غروب یک‌باره دیگر هیچ اثری ازشان نبود. از قسمت‌های هیجان انگیز این‌جا برایم شد همین جمعه بازار. از هفته‌ی بعدش و گشت و گذار در بازار دیدم به صرفه‌تر این است که خرید میوه و سبزیجات را هفته‌گی برگزار کنیم جز مواقع ضروری و لازم. قیمت همه چیز ارزان‌تر بود. شدیم مشتری هر جمعه.
این هفته تنها دوست‌های‌مان در این‌جا و در واقع همین ۲نفر آدمی که باعث شدند بیایم به این شهر مهمان‌مان بودند. باهم رفتیم جمعه بازار. جز پیازهایی که به اتمام رسیده بود هدف دیگری از خرید نداشتم تا هرچه پیش آید خوش آید.
رفتیم سراغ آخرین چادر میوه‌فروشی که همیشه بیشتر میوه‌ها را از او می‌خریدیم. کل مکالمه‌ی ما در تمام این مدت مرحبا و بای بود و قیمت را هم که روی کاغذ می‌نوشت. وقتی دید با ۲تا تازه وارد آمده‌ایم آمد به استقبال‌مان و خوش‌آمد گفت. انگار که بخواهد جلوی غریبه‌ها احترام ما را حفظ کند. انقدر مهربان بود که ب متعجب بود از مرام‌ش.
کمی جلوتر رسیدیم به فروشنده‌ی آشنای دیگری و در جست‌وجوی اسفناج سالم و تازه بودم. نگاه مرددی داشتم به اسفناج‌های بی‌جان خسته. مرد از پشت کوه اسفناج‌ها٬ جایی که فقط خودش دسترسی داشت چند دسته اسفناج سرحال با برگ‌های جوان‌تر درآورد و پرسید چه‌قدر می‌خواهم؟
کلن ۳ یا ۴ جمعه باید باشد که این آدم‌ها را می‌بینیم و چنان خودی باتو برخورد می‌کنند که دیگر حس ِ غریبه‌ای میان‌شان را نداشته باشی. شاید اگر کمی زبان هم را می‌فهمیدیم می‌شد بیشتر بایستیم و چاق سلامتی کنیم باهم. از وضع بازار بگوییم و میوه‌های تازه‌ رسیده‌ی تابستانی.
باید نگاهی به تقویم بیندازم. فرصت زیادی تا آخرین جمعه نمانده. از الان می‌توانم دل‌تنگ همه‌شان باشم.

0 comments: