Thursday, May 8, 2014

سفرنوشت-۴

این‌جا بابت هیچ چیزی خبر نمی‌دهند. ۲ روز از مستقر شدن‌مان گذشته بود که صبح بیدار شدیم و برق نبود. فیوزها را چک کن. برق راه‌پله را ببین. سرایدار را پیدا کن و نهایت این‌که باید پیش پرداختی بابت برق پرداخت کنیم که بماند پیش‌شان تا بتوانیم از برق استفاده کنیم و هیچ کسی از قبل به ما نگفته بود. پول درخواستی را دادیم و گفتند اگر موقع تخلیه‌ی خانه میزان برق مصرفی شما از مبلغی که پرداخت کرده‌اید کم‌تر بود٬ باقی‌اش را پس می‌دهیم. این یعنی قطعی برق نخواهیم داشت دیگر.
یک شب نبودیم. حوالی ظهر رسیدیم خانه و خواستم کیسه‌های خرید را خالی کنم. یخچال خاموش بود. اولین چیزی که به ذهن‌م رسید این بود: خراب شده. بعد یادمان افتاد پریزهای برق را چک کنیم. هیچ جریان الکتریسیته‌ای از سیم‌ها نمی‌گذشت. از خشم می‌توانستم سرهمه‌شان فریاد بزنم ولی زبان هم را نمی‌فهمیدیم و بی‌فایده بود. هم‌خانه رفت پی سرایدار و فهمید یک کارت شارژمانندی برای برق وجود دارد که تو می‌توانی ماهیانه شارژش کنی و حالا مبلغی که قبلن از ما گرفته‌اند به اتمام رسیده. یک نفر صبح از خواب بیدار شده و کلید را زده تا همه چیز خاموش شود. بدون هیچ توضیحی٬ بدون هیچ خبری.. و شانس آوردیم که زود رسیدیم وگرنه همه‌ی محتویات یخچال و یخ‌دان را باید می‌ریختیم دور. گوشت‌ها قوی بودند و کمی کیسه‌های بسته‌بندی ازشان جدا شده بود. قارچ تقریبن یخ زدایی شده بود و حساس‌ترین بستنی بود که ده سانتی‌متری در ظرف‌ش فروکش کرده بود.
پول را پرداخت کردیم و دندان‌های خشم‌گین‌مان را نشان مرد دادیم که از این به بعد خبر بده. پول اگر ندادیم این کلید کوفتی را بزن و برق‌ را قطع کن.
این‌جا بابت هیچ چیزی خبر نمی‌دهند. صاحب‌خانه‌ی دانمارکی تصمیم گرفته خانه‌اش را بفروشد. هربار ولو و در حال کش‌وقوس٬ لباس‌ها روی صندلی یا پتوی کشان کشان آورده روی مبل٬ لباس‌های تازه شسته از درودیوار حمام آویزان٬ کسی کوبیده به در. آقای بنگاهی با مشتری لبخندزنان پشت در ظاهر شده که خانه را نشان مشتری‌های تازه بدهد. حداقل در این یک ماه ۳-۴ باری آمده و هربار سرزده.
آخرین بار هم‌خانه نبود. رفته بود شنا کند. در زدند. از چشمی آقای بنگاه را دیدم با ۳نفر دیگر.. گفتم فکر کن من حمام هستم. حالا که نمی‌توانم بیایم بیرون. در را محکم‌تر کوبید. بی‌اعتنا به صدا روی تخت را مرتب کردم. لباس‌های کثیف را ریختم توی ماشین. درجه‌ی اجاق را کم کردم تا غذا نسوزد. خانه مرتب شده بود که هم‌خانه رسید. گفت آقای بنگاهی را دیده پایین و گفته ۱۰دقیقه‌ی دیگر می‌آید. گفتم کاش یاد بگیرد دفعه‌ی بعد هم خبر دهد.

0 comments: