Thursday, September 6, 2007

ساعت نزدیک دو و نیم می شه و هی نگاه می کنم به این عقربه ها که باهم مسابقه دادن و تو فکر اینم که چقدر خوب می شد بتونم بخوابم. یه خواب طولانی و راحت..
خواب مقطع و بدی داشتم دیشب، مثل چند شب گذشته.. پای چشمام گود رفته و سیاه شده.
کاش می شد بخوابم.. به جای اینکه همش به فکر این باشم که باید برم دوش بگیرم و این موهای فرفری را بشورم و برم آرایشگاه.. قبلش هم باید باز یه سر برم خونه ی مهسا اینا..
کاش میشد بخوابم.. خسته ام...

1 comments:

Anonymous said...

حس می کردم اتفاق بزرگی افتاده ها / ولی عقلم تا اینجا قد نمیداد که / نگو "دنیا" جابجا شده / حالا داستان این "ماسو" چیه؟ / اینم یه چیزی شبیه "دم در" هست؟