Sunday, September 9, 2007

شُکر

زیر لب زمزمه می کنم خدا خیلی دوستم داشت، خیلی...
هر خط را که می خونم چهره ام در هم می ره. اشک جمع می شه توی چشمم.. دلم نمی خواد بخونم ولی نمی دونم چرا ادامه می دم..
لحظه ها، درد ها و غم ها برام تکرار می شه و فکر اینکه می تونست چه اتفاقای وحشتناکی بیفته...
خوشحالم برای خودم و ناراحتم برای آدمهایی که زندگی بهشون رحم نمی کنه..
درد دیگران هم درد داره..

باید برم پیش مامک.. باید تشکر کنم برای همه ی کمک هاش...