Monday, September 10, 2007

.

خیلی از روزها را با هم گذروندیم.. امکان نداشت تعطیلات که برمی گشت خونه حداقل یک شب را خونه ی ما نباشه.. تمام قرار مدارهامون با هم بود. به قول یه دوستی که بهش گفته بود وقتی به تو می گم، انگار به دنیا هم گفتم..
شبیه هم شده بودیم.. اولین بار یکی از شاگرداش وقتی منو دیده بود ماتش برده بود و یهو گفت این چقدر شبیه خاله حرف می زنه!
بیرون رفتنا، نمایشگاه رفتنامون، ولگردی ها و بستنی خوردنا.. چقدر حرف داشتیم برای گفتن..

کی آقای الف پیداش شد؟ و کم کم این دختره ناپدید تر شد.. وقت هاش برای من محدود تر شد. دیدارهامون کوتاه تر شد.. حرفهامون کمتر شد.. شباهت هامون کمتر شد.. دورتر شد.. دور ه دور...
و اولین دعوا ها و اختلاف نظر های من و تو شروع شد..
و قرارهای دو نفرمون، سه نفره شد..

چرا باید اینهمه همه چیز عوض شه؟! الان که نامزدی، اوضاع اینه.. بعد از ازدواج لابد همین اندک هم قطع خواهد شد..
دیگه گذشت روزهایی که تا می رسیدی، من اولین نفر بودم که مطلع می شدم.. الان بعد از یکی دو روز یه اس ام اس می دی..
گذشت روزهایی که به در و دیوار می زدیم که 5دقیقه هم شده همو ببینیم و تو روزهایی که بودی امکان نداشت یه روز بی خبر باشم ازت..
الان شاید هر چند ماه، یک ساعتی با نامزدت و خواهرت و شاید هم برادرت یه گشتی در شهر بزنیم و منو هم ببینی..
الان یه اس ام اس می زنی که اگه شد همو ببینیم و اگه نشد که نشد دیگه.. حتی زنگ نزدی باهم حرف بزنیم. باشه این کارم من می کنم!
دیگه تمام شد دختر خونه ی ما هم بودن..
دیگه تمام شد ...
خیلی چیزها تمام شده..
مشکل از منه که تو باورشون مشکل دارم بعد از یک سال.. یک ساله که دارم دنبال اون آدم قدیم می گردم و به سختی داره باورم می شه که دیگه تمام شد.. دیگه وجود نداره.. و غصه ام می گیره.

3 comments:

Anonymous said...

آدم وقتي به اين سني كه ما هستيم مي رسه كم كم بايد بپذيره كه خيلي از دوستي هاي قديمي كم رنگ كم رنگ تر ميشه و شايد در عوضش دوستي هاي جديدي شكل بگيره كه با شرايط اين روزها متناسب باشه! ازدواج خيلي از دوستي ها رو بهم زده!

Anonymous said...

راست ميگی، جای خاليش درد ميگيره خيلی، هی از خودت ميپرسی چی شد که اينجوری شد؟ مگه نه اينکه از خوشبختی اش بايد خوشحال باشی، اما آدم غصه اش ميگيره.

Anonymous said...

شما خودتون رو ناراحت نکنین ... پوستتون خراب میشه ها
:-P