Wednesday, September 19, 2007

اعصابم خورد می شه وقتی وسیله هام را نمی تونم پیدا کنم. وقتی کتابهام را نمی تونم از این کارتن ها در بیارم. وقتی عروسکهام تو این کیسه ها باید دفن بشه..
حالم بد می شه وقتی همه چیز ریخته بهم.. درسته قبلن هم اتاقم همیشه آشفته و درهم بود ولی خودم جای هر چیزی را می دونستم. می دونستم چی کجاست و ساعتها دنبال یه وسیله نمی گشتم..
درسته همیشه لباسها و کتابهام کف اتاق و روی تخت و کاناپه ولو بود ولی توی همون آشفتگی ها آرامش بود. آرامشی بود که هیچ وقت نمی ذاشت آشفته باشم..
ولی الان گیجم، ناراحتم، شاکی ام.. نمی تونم نفس بکشم!
می دونم کسی هم مقصر نیست، می دونم....