Monday, September 17, 2007

حکایت روزه داری

از وقتی ماه رمضون شروع شده می گه می خوام روزه بگیرم! دینا هر شب براش ساعت را زنگ می ذاره و هر شب بهش تذکر می دیم مطمئنی می خوای بیدار شی؟ یا فقط می خوای ما را بیدار کنی؟!
ساعت زنگ می زد، من و دینا صداش می زدیم و می گفت بیدارم!! و صبح می گفت خوابم برد خب!!
بهش گفتم نگران نباش خواهر جان! تازه اول ماهه.. هنوز فرصت داری!

دیشب همراه مینا رفت خونشون تا باهاشون بیدار شه و بالاخره روزه بگیره..
به مامان هم سپرده بود ظهر یه زنگ بزن که اگه گرسنم بود بیام خونه! ولی قول می دم تا ظهر روزه بگیرم..
امروز ساعت 3، 3 و نیم اومده خونه.. می گه می شه نماز نخوند؟! دینا را بلند کرده که بیا اینجا بشین تا من نماز بخونم..
وضو گرفتن و چادر سر گذاشتنش که سوژه ای بود.. دینا هم خط به خط می خوند و خانوم تکرار می کرد.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، می گه تمام شد؟! می گم نه! مغرب و عشا هم یکباره بخون..
مامان می گه هنوز که اذان نگفتن! می گم قبلن که یهو هوس کرده بود نماز بخونه، ساعت 11 و نیم شب یادش می افتاد نماز نخونده و 24 رکعت را باهم می خوند! خب الان همه را باهم بخون و خلاص!
مامان با تعجب می گه 24 رکعت؟!!!

2 comments:

Anonymous said...

بهتره همه شو آخر شب بخونه / چون اونموقع "دنیا" خوابه / سر خدا هم خلوت تره!

Anonymous said...

مثه ما که کوچیک بودیم روزه میگرفتیم و یواشکی چی می خوردیم :دی
التماس دعا !