یک اعتقاد - شاید هم نظریه - وجود دارد که گمانم اساتید در مغزمان کرده اند! که در دانشگاه هیچی یاد نمیگیری و یا دانشجو خودش باید کتاب بخواند و درس بگیرد و یاد بگیرد و استاد که نباید درس دهد. استادمان هفتهی قبل میگفت استاد 1درصد نقش دارد و دانشجو 99درصد.
درست هم میگویند. کسی دلش برای وقت و جوانی و هزینههایی که میدهیم نمیسوزد. کسی برایش مهم نیست چیزی یاد گرفته باشی یا نه؟ کسی برایش مهم نیست چیزی بهت یاد داده باشد یا نه؟ خودت هم وقتی دلت بسوزد فقط مشتی سرخوردگی نتیجهاش میشود.
ترم پیش یکی از افتخارات مدیرگروه این بود استاد ایکس را برای بچههای کارگردانی آورده که فلان ست و چنان. همه هم سر و دست شکنان با همین استاد درسهایی که ارائه شده بود را برداشتند. یک ماه گذشت و خبری از استاد نشد.. گفته بود یک هفته در میان میآید. اساتید گفتن یک هفته در میان آمدنش هم غنیمت ست. یک ساعت کلاس با او برابر با فلان ساعت ست و حرف ندارد و ...
بیشتر از یک ماه گذشت و استاد دیگری بجایش آمد و خبری از آقای ایکس نشد.
ترم جدید باز نوشتن او میآید - یک هفته در میان - . از یک هفته قبل نوشتن آقای ایکس میآید و کلاس تشکیل میشود. ساعت 8 صبح همه منتظر ورود ایشان. آقای ایکس تا جلوی در دانشگاه آمد و التماسهای مدیرگروه و اساتید دیگر افاقه نکرد و برگشت. حاضر نشد یک قدم جلوتر بیاید و رفت..
همه عصبانی و شاکی. مدیرگروه سوار ماشینش شد و رفت.. بعدازظهر آمد سر کلاس تا توضیح دهد چرا باز از آقای ایکس خبری نشد. آقای ایکس شب قبل از تهران رسیده بود و اتاق اشتباهی در طبقهی اول را بهش دادند به جای سوئیتی در طبقهی سوم. صبح هم آمد جلوی ورودی دانشگاه اعلام اعتراض کرد و رفت.. مدیرگروه میگفت من به رئیس دانشگاه زنگ زدم. ایشون خارج از شهر بودن، نمی تونستن بیان ولی گفتن از استاد عذرخواهی کنیم و گفتن هر هتلی که استاد می خوان براشون اتاق بگیریم. من به خاطر شما از غرورم گذشتم، دست ایشون را بوسیدم و... ولی راضی نشد بمونه..
استاد ایکس هم به هیچ کسی فکر نکرد. دلش هم برای دانشجوی فلک زدهای که از 8صبح منتظر ایستاده بود تا کلاس تشکیل شود هم نسوخت. چه اهمیتی داشت برایش؟
مدیرگروه گفت من حساسیتهای آقای ایکس را میدانستم. از روز قبل هم حواسم بود اتفاقی نیفتد و همه چیز مرتب باشد ولی دیگه فکر نمیکردم مسئول خوابگاه، اتاق اشتباهی به ایشون بدن. ایشون استاد من هم بودن. اگر کلاس کثیف باشد و آشغال ریخته باشه، درس نمیدهد. اگه دانشجو کم کاری کنه، پا میشه میره. اگه... اگه ... اگه ...
و ما فهمیدیم حتا پرواز مگسی در هوا هم ممکن ست باعث ناراحتی آقای ایکس شود و آقای ایکس استاد فوق العادهای ست که باید از حضورش استفاده کرد و درس گرفت ولی آقای حساسی ست که امروز به خاطر اتاق ِ ناراحتش قهر کرد، فردا ممکن ست بابت کلاسهایی که هیچ وقت رنگ جارو به خودش نمیبیند و صندلیهایی که همیشه نامرتب ست قهر کند و برگردد تهران. اینجا قرارداد و قول و قرار هم بی معنی ست. آقای ایکس که به دانشجو نیاز ندارد، این دانشجو ست که باید التماس استاد را کند مرگ ِ من بیا درس بده! و ما حق نداریم بگوییم تو که اعصاب تدریس نداری کار دیگری برای خودت پیدا کن.
ادامه دارد..
پ.ن: زیاد فکرتان را مشغول نکنید که آقای ایکس چه کسی بوده مثلن. من هم تا ترم پیش اسمش را نشنیده بودم
Tuesday, March 16, 2010
کفرگوییهای یک دانشجو - 1
Posted by
Donya
at
3/16/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
جایگاه دانشجو چیزی غیر از این بود که توی چند خط اول و آخر گفته شد؟ فکر کنم تنها چیزی که هست، اینه که دانشجو هیچ حقی نداره. گلایه و اینجور چیزا که دیگه بماند...! زیادی هم حرف زده بشه، میگن دانش جو هستید. برید دنبال دانش بگردید خودتون...؛
بهتر که نیومد.
من هیچوقت نمی فهمم کسی می تونه انقدر فوق العاده باشه که آدم این ننر بازیها رو بخره براش؟