Monday, March 29, 2010

ظهر بود که حرکت کردیم. بابا پرسید: امروز چند شنبه ست؟
مامان گفت: سه شنبه
بابا گفت: تا سه‌شنبه‌ی بعد من در اختیار شما هستم. هرجا می‌خواین برید، بگید. من راننده‌ی شما.. فقط سه شنبه‌ی بعد خونه باشم.
هنوز به کرج و خانه‌ی مادربزرگ نرسیده بودیم که تصمیم گرفته شد طبق برنامه‌ی قبل عید برویم خرمشهر، پیش خاله که هر روز تماس می‌گرفت و منتظرمان بود.
و چهارشنبه حوالی 8شب رسیدیم به شهری که این‌سال‌ها فقط آدم‌هایش می تواند دلیل دیدنش باشد..

3 comments:

Anonymous said...

پس یه 1 هفته ی خوبی رو داشتی کنار فامیلا و آدمای دوست داشتنی :)

سبزه خانوم said...

دنیا عزیز برات سالی پر از شادی و ارامش آرزو میکنم!
خدا وکیلی شما با این همه شلوغی شهر جیکار میکنید!
من هر طرفش که رفتم یادت رو اوردم!

هوتن said...

دنیا جان! سال خوبی رو واست آزرو می کنم! اگه از کنار کارون گذشتی، بوسه بزن به آبش.