- الان یادم افتاد باز نرفتم بانک -
صبح از صدای مامان بیدار شدم که آمده بود از دینا رمز کارت بانکش را بپرسد. بعد دوباره خودم را سپردم به خواب با موسیقی متن تلویزیون و سر و صدای آدمها و آخر که دینا آمد و پرسید: نمیخوای بیدار شی؟ و احساس کردم دیگر بهتر است بیدار بود..
چای میریختم برای خودم و نگاهم از پنجرهی آشپزخانه به بیرون بود. مامان 3تا ماهی که شسته بود را با کاغذ کاهی خشک میکرد. پرسیدم: ماهی چیست؟ دینا گفت: یعنی هنوز نمیدونی اسمشون چیه؟ من که هیچ نوع ماهی رو نمیشناسم میدونم قزل آلاست و پرسید: صبحانه چه میخوری؟ گفتم: چای
دوباره پرسید: صبحانه چه میخوری؟ اشاره کردم به لیوانم و گفتم: چای
و او هم گفت: آها ! و لقمهی نان و حلوا شکری را دراز کرد جلوی من و گرفتم ازش.. گفت: پس اینجوری میخوری! گفتم: نخواستم دستت را کوتاه کنم. خندید و تشکر کرد بابت توجهم..
و به درست کردن لقمهها ادامه داد تا بهش بگویم: مرسی. دیگر نمیخورم و خودش خورد.. باز لقمه ی بعدی که درست کرده بود را گرفت طرف من و خواست مطمئن شود دیگر نمیخورم. انگار که من مهمان باشم یا تعارف داشته باشیم با هم..
ظهر بود دیگر.. هیچ کدام هنوز آمادگی دید و بازدید عید را نداشتیم که زنگ خانهمان به صدا در آمد. عمو بود و عمو بزرگ تر ست و رسم این بود ما اول برویم خانهاش ولی او آمده بود.
با تلفن حرف میزدم و نفهمیدم کی قرار شد نهار بمانند. من وقتی رسیدم که تعارفات تمام شده بود
چند ساعت بعد که رفتند و جمع و جور کردن خانه که تمام شد. غر زدنهای نامحسوس من برای پیچاندن عیددیدنی کارگر نیفتاد. رفتیم خانهی مادربزرگ. من و دینا و منا که از پلهها بالا رفتیم و مادربزرگه قربان صدقهمان رفت و با ماچ و بغل استقبال کرد در را بست و مینا و شوهرش و بابا مامان ماندند پشت در :))
دیگر توجهی به بقیه نکرد. بعدش هم که بابا را دید تازه فهمید بابا دیشب نرفته بوده خانهاش و فکر میکرد شب قبل بهش سر زده. عمهها نبودند و از خانهی مادربزرگ به سوی خانه ی زن عمو و بعد خانه ی عمویی که تا چند ساعت قبل پیشمان بود.
انگار که بگویی برو خانهات تا من یه ساعت بعد بیایم. چند بار در روز ببینیم هم را؟ یا اگر نیت دیدن ست، خب دیدیم و بودیم کنار هم و خوش گذشت.
میرسیم خانه و فکر شام که چه بخوریم حالا؟ موبایل من زنگ میخورد و شمارهی ناشناس. دخترعمهام میخواهد مطمئن شود خانه هستیم و کمی بعد سر میرسند.
بعدش دوباره یاد شام همراه میشود و شام خورده و نخورده دوباره زنگ در.. عمه و عمو اینبار سر میرسند. همگی سریال شبکه ی 3 نگاه میکنند و تیتراژ پایانی که شروع میشود، قصد رفتن میکنند..
و پروندهی روز اول فروردین میان خمیازههای اهل خانه بسته میشود..
Monday, March 22, 2010
روز اول
Posted by
Donya
at
3/22/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
:)) عيد پرباري بوده كه پس! از اون خفناش بوده دنيا :))
تازخ خلاصه نوشتم از لحاظ خواب آلودگی
دلم برای عید دیدنی تنگ شد !!!
منم متنفرم از این عید دیدنیها فقط خوبیش اینه که با یک خانواده است فقط و از هر دو طرف در یک شهر نیستیم وگرنه....
اما بیشتر از عید دیدنی از تلفن هایی که مامان اط اول سال تحویل شروع می کرد و با 10 خانواده و هر کدام 10 نفر باید حرف میز دی و 2-3 جمله تکراری متنفرتر بودم. تنها مزیت زندگی الانم اینه که دست خودمه چیکار کنم! به هیچکس هم زنگ نزدم به بهانه مسافرت