Wednesday, March 17, 2010

سرم زیر پتو بود وقتی چشمانم را باز کردم، هیچ تصوری از زمان نداشتم. یادم نبود روز باید باشد یا شب؟ از خواب کوتاه عصرگاهی بیدار شده‌ام یا از خواب دیرهنگام شب؟ ذهنم خالی خالی بود..
حوالی ظهر بود.. ساعت می‌گفت مدتهاست خواب بوده‌ام

3 comments:

Anonymous said...

گاهی لازم میشه آدم دور از زمان باشه و یه مدت زیادی تن ِ خسته ش رو بسپره به همون لحاف تشک :)
ساعت حرف خوبی میزد تو خط آخر

saghi said...

sale noye shoma ham mobarak v omidvaram sale behtar tari dashteh bashi donya junam.

asal said...

سال نو مبارک دختر بهاری. الان که داشتم برات می نوشتم شنیدم لاهیجان برف اومده. هوا رو هم دستکاری می کنی تو؟ ;)
می بوسمت از دور و برات بهترین آرزوها رو دارم یکی یه دونه