Friday, March 5, 2010

چهارشنبه نزدیکای 4 صبح که خوابم برد، قبل از اینکه ساعت رأس 7 صداش در بیاید، مامان بالای سرم ایستاده بود و فرمان بیدار باش داد. با چشم‌های نیمه باز و بدن خسته به سختی خودم را از رخت‌خواب جدا کردم.
یک لیوان چای و کوله‌ی سنگینی که انداختم پشتم تا به کلاس 10صبح برسم. نیم ساعت وقت اضافه‌ای که داشتم وسوسه‌ام کرد سری به پست بزنم ولی آقای میانسال انقدر با سرعت لاک‌پشتی کارش را انجام داد تا به کلاسم نرسیدم.
تا ظهر تمام طول دانشگاه را بارها و بارها طی کردم تا در آخرین روز حذف و اضافه 2 واحد معادل‌سازی کنم و یک درس دیگر را جایگزین. بعد هم کلاس و کلاس.. تا ساعت 5بعدازظهر موفق شدم بعد از آن یک لیوان چای صبح به غذا برسم.
وسیله‌هایم را ریختم داخل یک کوله، ترمینال و ساعت از 12 گذشته بود که رسیدم به مهتاب..
یادم نیست کی خوابم برد. چای خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم تا کم‌کم به بیهوشی رسیدم. ساعت 10و نیم صبح با زنگ ساعت از تخت پریدم بیرون و باز یک لیوان چای و خرید و ...
دیدن دخترو و دوستانش و یک دیدار هیجان‌انگیز..
یک شب استثنایی در کنار دوستان که به صبح رسید و پلکی که روی هم نرفت..
ساعت 8صبح دوباره ترمینال و جاده و رسیدن به خانه.
نهار و فیلم بینی و پلک‌هایی که سنگین می‌شدند ولی قرار نبود حالا بسته شود..
و بی‌خوابی که از 34 ساعت مداوم گذشته..

1 comments:

دخترو said...

آی لاو یو دختر:***