Sunday, September 30, 2007

یه حس خوب

این عکس سینا را گذاشتم بکگراند دسکتاپ و خنکی و طراوت این قطره ها انگار با یه نسیم ملایم به صورتم می خوره ..

Friday, September 28, 2007

من نیستم

تو سایت سنجش نوشته اسامی قبول شدگان رشته های نیمه متمرکز اومده.. اسامی 5 برابر ظرفیت که آبان ماه باید امتحان عملی بدن.. جواد می گه محاله قبول نشی. با رتبه ی بالاتر از تو هم قبول شدن..
ولی سایت سنجش می گه: " داوطلبی با چنين مشخصات موجود نمی باشد ، لطفا در ورود اطلاعات داوطلبی دقت فرماييد "

S.O.S

گرگ بد ِ بدجنس گنده، پس کی می یای منو بخوری؟

Wednesday, September 26, 2007

نمی دونم چرا در مقابل کسی که جسارت و شجاعتم تو رانندگی را مدیون اونم.. اصلن اعتماد به نفس ندارم! همیشه ترجیح می دم وقتی هست من پشت فرمون نباشم و خودش رانندگی کنه.. ولی یه وقتهایی مثل دیروز که مجبور بودم چند جا ببرمش، تو یه پارک ساده هم قر و قاطی بودم..
احساس می کردم زیر ذره بینم و نباید اشتباهی پیش بیاد..

شاهکار آخر

با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم.. میون خواب و بیداری صدای مامان از یه نقطه ی نامعلوم میاد که می گه یکی گوشی را برداره.. گیج و منگ می رم سمت تلفن و باباست. می گه مامان کجاست؟ می گم نمی دونم..
می گه بهش بگو ابروم پاره شده و دارم می رم بیمارستان. با خودش پول بیاره و بیاد.. می گم باشه و گوشی را می ذارم..
صدای مامان از حمام می یاد. می گه چرا نگفتی من حمامم؟ می گم من چه می دونستم و جملاتی در باب خنگی و گیجی و بی شعوری من می گه..
ساعت 6 و 15 دقیقه ست. لباس می پوشم و از کیف مامان پول برمی دارم. باز صدای مامان میاد که می گه همین روبروی کوچه برو سوار تاکسی شو، اگه آژانس نبود..
پرنده پر نمی زنه.. وقتی ساعت 9 صبح اینجا مغازه ی باز پیدا نمی شه! نمی دونم مامانم چه انتظاری داره که ساعت 6 صبح تاکسی پیدا شه..
راه زیادی نیست.. تمام مسیر را می دوم.
بابا روی تخت دراز کشیده.. یه خط بالای ابروش دیده می شه. نزدیک تر می رم، یه خط که چند سانتی هم عمق داره.. یه سوراخ بزرگ!
دکتر می گه 11 تا بخیه خورده. می پرسه فوتبال بوده؟ می گم آره..
دکتر آنتی بیوتیک می نویسه و آمپول کزاز و می گه بعدش هم واکسن کزاز بزنه.. و استراحت کنه.
ظاهرن آقای بابا خواسته با سر ضربه بزنه که خورده به سر یکی دیگه و اینجوری شکافته بالای ابروش..

وقتی بهش می گی لطف کن و هفته ای 3 روز، اونم 5 صبح نرو فوتبالی که معلوم نیست جنگه یا بازی.. می گه فوتبال نرم، تریاک بکشم خوبه؟!

از شاهکارهای بابا که قبلن و قبلتر هم نوشته بودم..

Sunday, September 23, 2007

.

من طبق معمول حرفهام زیاده.. حوصله ام کمه!

Friday, September 21, 2007

آهای

خوابهایم را می فروشم..

آی.. خواب می فروشم.. خواب...
.
.
خواب می فروشم.. خواب....


آی....

Thursday, September 20, 2007

اعتیاد اینترنتی

مامان می گه چه خبره؟ صبح و ظهر و شب.. بیخود نیست که می گن معتاد می شن. معتاد شدی؟!

Wednesday, September 19, 2007

اعصابم خورد می شه وقتی وسیله هام را نمی تونم پیدا کنم. وقتی کتابهام را نمی تونم از این کارتن ها در بیارم. وقتی عروسکهام تو این کیسه ها باید دفن بشه..
حالم بد می شه وقتی همه چیز ریخته بهم.. درسته قبلن هم اتاقم همیشه آشفته و درهم بود ولی خودم جای هر چیزی را می دونستم. می دونستم چی کجاست و ساعتها دنبال یه وسیله نمی گشتم..
درسته همیشه لباسها و کتابهام کف اتاق و روی تخت و کاناپه ولو بود ولی توی همون آشفتگی ها آرامش بود. آرامشی بود که هیچ وقت نمی ذاشت آشفته باشم..
ولی الان گیجم، ناراحتم، شاکی ام.. نمی تونم نفس بکشم!
می دونم کسی هم مقصر نیست، می دونم....

خیر باشه انشالله

انقدر که من امروز سر به سر خانواده گذاشتم و بهشون گفتم همگی خواب دیدیم! ملت هم فکر کردن من خواب دیدم!

Tuesday, September 18, 2007

!

زمان چقدر زود می گذره.. اصلن نمی فهمم کی شب می شه!!

چشمم می افته به لیوان چای که فراموشش کردم.. لواشکی که چند وقته روی این قفسه ست.. و بسته ی شکلاتی که تازه می بینمش.. دو هفته ای باید گذشته باشه.
و گاز می زنم به هلوی سرخ و نارنجی هسته جدا که سرما توش نفوذ کرده..

Monday, September 17, 2007

حکایت روزه داری

از وقتی ماه رمضون شروع شده می گه می خوام روزه بگیرم! دینا هر شب براش ساعت را زنگ می ذاره و هر شب بهش تذکر می دیم مطمئنی می خوای بیدار شی؟ یا فقط می خوای ما را بیدار کنی؟!
ساعت زنگ می زد، من و دینا صداش می زدیم و می گفت بیدارم!! و صبح می گفت خوابم برد خب!!
بهش گفتم نگران نباش خواهر جان! تازه اول ماهه.. هنوز فرصت داری!

دیشب همراه مینا رفت خونشون تا باهاشون بیدار شه و بالاخره روزه بگیره..
به مامان هم سپرده بود ظهر یه زنگ بزن که اگه گرسنم بود بیام خونه! ولی قول می دم تا ظهر روزه بگیرم..
امروز ساعت 3، 3 و نیم اومده خونه.. می گه می شه نماز نخوند؟! دینا را بلند کرده که بیا اینجا بشین تا من نماز بخونم..
وضو گرفتن و چادر سر گذاشتنش که سوژه ای بود.. دینا هم خط به خط می خوند و خانوم تکرار می کرد.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، می گه تمام شد؟! می گم نه! مغرب و عشا هم یکباره بخون..
مامان می گه هنوز که اذان نگفتن! می گم قبلن که یهو هوس کرده بود نماز بخونه، ساعت 11 و نیم شب یادش می افتاد نماز نخونده و 24 رکعت را باهم می خوند! خب الان همه را باهم بخون و خلاص!
مامان با تعجب می گه 24 رکعت؟!!!

شنبه که بی خبر ابرها شهر را پوشانیدن و بارون می اومد جیرینگ جیرینگ، کار تعطیل شد.. به جاش دیروز هوا کاملن صاف، آفتابی و گرم بود..
دیروز رنگها خریداری شد و قرار شد دیوار یه ذره خشک شه که امروز کارم را شروع کنم.
ولی صبح با صدای بارون از خواب بیدار شدم :دی
بسیار هم بارون می باره..

Sunday, September 16, 2007

کاش همه ی آرزوها به راحتی پختن غذا و محیا کردن مواد و مصالحش، برآورده می شد..

Saturday, September 15, 2007

کلمات جادویی

" من خوب نشانه می گیرم، اما اگر به تو نخورد، تقصیر من نیست. "

عشق در زمان وبا؛ گابریل گارسیا مارکز؛ بهمن فرزانه

پ.ن: بالاخره تمام شد! وسطش شازده احتجاب هم خوندم.. اما این بار تمامش کردم و رفتم سراغ کتاب بعدی..

آش رشته لطفن

- آش رشته با کشک فراوان، ماماااااان!
: قلم نداریم.

کمی بعد..
- نون پنیر سبزی و شامی با چای داغ! شامی نداریم مامان؟
: فردا باید برم گوشت بخرم، لپه خریدم. صبح زود برو سبزی بخر.. امروز رفتم صف بود! انگار همه یادشون افتاده سبزی بخرن.
- من چه می دونم سبزی چی باید خرید.
: برو بگو سبزی خوردن می خوای..
- فردا صبح بیدارم کن، خودم می برمت که بخری.

کمی بعدتر
- رنگینگ !!
: خرما تو یخچال هست. برو هسته اش را در بیار و گردو بذار توش..
- D:

بوی پاییز

بارون میاد جیرینگ جیرینگ! یه هوای پاییزی کامل..
کار هم تعطیله فعلن تا وقتی هوا آفتابی شه.. توی این هوای بارونی که فقط سرماخوردگی نصیب من می شه و هیچ کاری هم پیش نخواهد رفت.. ولی مهم نیست زیاد. هوا را عشقه !!!

..

تعداد sms ها که از ده تا و بیست تا و سی تا می گذره.. می ره رو اعصابم!
و تو نمی فهمی که من چقدر حالم بهم می خوره از اینهمه sms ...

من باید بخوابم.. فردا صبح زود بیدار شم. طرح را روی دیوار پیاده کنم. برای خرید رنگ برم و ...

می شه یعنی؟

من خیلی اطلاعاتم کمه! ضعیفم.. باید خیلی بیشتر بخونم و یادبگیرم.

خدایا این تنبلی را از من بگیر.. لطفن!!! خوااااااااااااااهش می کنم...

Friday, September 14, 2007

خواب زمستونی

آخرای زمستون گذشته که بعد از کلی آنتی بیوتیک خوردن و سرما خوردگی های تمام نشدنی.. آخرین دکتری که رفتم به این نتیجه رسید که آلرژی هست.. دو تا قرص برام نوشت که هر کدوم را پیدا کردم، بخورم.
خب همون اولی که باید روزی یک عدد می خوردم را پیدا کردم و 10 تا دونه ازش خوردم و دیگه اثری از آبریزش بینی و تب و ... نبود و خوب ه خوب شدم!
تا امسال که دوباره رفتم همون قرص را بخرم و چون اولی را نداشتن، دومی را که باید روزی یک نصفه می خوردم را خریدم. بعد از خوردن دو تا نصفه قرص فهمیدم چرا خانوم دکتر گفتن که روزی یک نصفه!
همون یک نصفه قرص کوچولو خوردن همانا و بیهوش شدن من همانا.. با همون یک نصفه قرص اولی که خوردم آبریزش بینی ام قطع شد اونم در حالیکه دستمال کاغذی را نمی تونستم از خودم جدا کنم تا قبلش..
دو روز نخوردم و دوباره داشت شروع می شد. این یعنی دوره ی درمان را باید کامل کنم! ولی این خواب آور بودنش خیلی بده..

Thursday, September 13, 2007

دنیای آبی

رنگ مش هام را آبی کردم. دوستشون می دارم ولی بیشتر از یکی، دو هفته نمی مونه!

این آقای بابای ما شدیدن زد تو ذوقم با این موهای آبی! دو هفته پیش هم که دوستم موهام را بافته بود (بافت آفریقایی می گن انگار!!) گفت این چه قیافه ایه؟


پ.ن: کاردانی به کارشناسی هم قبول نشدم!

Monday, September 10, 2007

.

خیلی از روزها را با هم گذروندیم.. امکان نداشت تعطیلات که برمی گشت خونه حداقل یک شب را خونه ی ما نباشه.. تمام قرار مدارهامون با هم بود. به قول یه دوستی که بهش گفته بود وقتی به تو می گم، انگار به دنیا هم گفتم..
شبیه هم شده بودیم.. اولین بار یکی از شاگرداش وقتی منو دیده بود ماتش برده بود و یهو گفت این چقدر شبیه خاله حرف می زنه!
بیرون رفتنا، نمایشگاه رفتنامون، ولگردی ها و بستنی خوردنا.. چقدر حرف داشتیم برای گفتن..

کی آقای الف پیداش شد؟ و کم کم این دختره ناپدید تر شد.. وقت هاش برای من محدود تر شد. دیدارهامون کوتاه تر شد.. حرفهامون کمتر شد.. شباهت هامون کمتر شد.. دورتر شد.. دور ه دور...
و اولین دعوا ها و اختلاف نظر های من و تو شروع شد..
و قرارهای دو نفرمون، سه نفره شد..

چرا باید اینهمه همه چیز عوض شه؟! الان که نامزدی، اوضاع اینه.. بعد از ازدواج لابد همین اندک هم قطع خواهد شد..
دیگه گذشت روزهایی که تا می رسیدی، من اولین نفر بودم که مطلع می شدم.. الان بعد از یکی دو روز یه اس ام اس می دی..
گذشت روزهایی که به در و دیوار می زدیم که 5دقیقه هم شده همو ببینیم و تو روزهایی که بودی امکان نداشت یه روز بی خبر باشم ازت..
الان شاید هر چند ماه، یک ساعتی با نامزدت و خواهرت و شاید هم برادرت یه گشتی در شهر بزنیم و منو هم ببینی..
الان یه اس ام اس می زنی که اگه شد همو ببینیم و اگه نشد که نشد دیگه.. حتی زنگ نزدی باهم حرف بزنیم. باشه این کارم من می کنم!
دیگه تمام شد دختر خونه ی ما هم بودن..
دیگه تمام شد ...
خیلی چیزها تمام شده..
مشکل از منه که تو باورشون مشکل دارم بعد از یک سال.. یک ساله که دارم دنبال اون آدم قدیم می گردم و به سختی داره باورم می شه که دیگه تمام شد.. دیگه وجود نداره.. و غصه ام می گیره.

Sunday, September 9, 2007

خوابم میاد

دستمال کاغذی را نمی تونم از خودم دور کنم.. دماغم درد گرفته!
بعدازظهر باید برم قرصی که پارسال دکتره بهم داده بود را دوباره بخرم.. فکر کنم هنوز مهر نیومده آلرژی من شروع شده..

لباسی که برای نازمدی مهسا دوختم دوست می دارم! با اینکه تقریبن یک روزه آماده شد. چهارشنبه ظهر رفتم پرو و پنج شنبه ظهر هم تحویلش گرفتم..
البته اگه بخوام لباسه را یکبار دیگه بپوشم، یک اپسیلون هم نباید چاق بشم!

موزیک که تمام شد و ایستاده بودم کنار شیمن.. شوهر خواهر مهسا ازم پرسید غذا هم می خوری؟!

من هر وقت کنار مهسا و شیمن می ایستم، احساس قد کوتاهی مفرط بهم دست می ده!

دلم برای مهسا تنگ شده.. از الان غصه ی اینو دارم که بعد از عروسیش باید بره یه شهر دور ه خیلی دور..

اصلن نفهمیدم تابستون چجوری گذشت و به آخراش رسیدیم..

مثل اینکه نتایج کاردانی به کارشناسی را بیست و پنجم اعلام می کنن!
قبول نمی شم! می دو نم ..

شُکر

زیر لب زمزمه می کنم خدا خیلی دوستم داشت، خیلی...
هر خط را که می خونم چهره ام در هم می ره. اشک جمع می شه توی چشمم.. دلم نمی خواد بخونم ولی نمی دونم چرا ادامه می دم..
لحظه ها، درد ها و غم ها برام تکرار می شه و فکر اینکه می تونست چه اتفاقای وحشتناکی بیفته...
خوشحالم برای خودم و ناراحتم برای آدمهایی که زندگی بهشون رحم نمی کنه..
درد دیگران هم درد داره..

باید برم پیش مامک.. باید تشکر کنم برای همه ی کمک هاش...

Saturday, September 8, 2007

حال روحم بهتره.. ولی باز سرما خورده ام انگاری!

از فردا باید تو فکر طراحی به بسته بندی باشم که تا الان تنبلی کردم برای فکر کردن!

از شنبه هم باید یه نقاشی دیواری را شروع کنم. یه سنگینی احساس می کردم سر این کار که امروز به این نتیجه رسیدم که کار سختی نیست و من می تونم!

سه شنبه دوباره باید برگردیم آمل برای دفاعیه دینا. ولی اینبار یکی، دو روزی می مونم..

فکر کنم دوباره از مهرماه باید برم مهدکودک نقاشی و سفالگری درس بدم.. از بیکاری بهتره!

یه خروار کتاب مونده رو دستم. حسابی تنبل شدم تو کتاب خوندن. فکر کنم برای یک سال آینده کتاب دارم برای خوندن..

سلکشن

این آهنگها به گوش می رسه :
نیلوفر
طلوع من - معین
دل دیوونه - ویگن
گل یخ - کوروش یغمایی
مرا ببوس
پریا - سهیل نفیسی
یه روزی - زیبا شیرازی
گل گلدون من - سیمین غانم

دارم خفه می شم

من دلم گرفته و یه بغض از دیروز، شاید هم پریروز، شاید هم از خیلی قبلتر.. اینجا، داره خفم می کنه..
و من یه جا برای تنهایی هام ندارم، برای بغض هایی که باید لابلای اشک هایم سرازیر بشن..

..

Friday, September 7, 2007

عدالت محوری

عدالت یعنی یکی با رتبه ی شصت و چهار هزار و خرده ای کنکور علوم انسانی، مدیریت صنعتی قبول شه ولی یکی (احیانن مثل من!) با رتبه ی 5088 کنکور هنر هیچی ِ هیج جا قبول نشه!
از اینهمه برابری و مساوات در کنکور ذوق زده ام!

Thursday, September 6, 2007

ساعت نزدیک دو و نیم می شه و هی نگاه می کنم به این عقربه ها که باهم مسابقه دادن و تو فکر اینم که چقدر خوب می شد بتونم بخوابم. یه خواب طولانی و راحت..
خواب مقطع و بدی داشتم دیشب، مثل چند شب گذشته.. پای چشمام گود رفته و سیاه شده.
کاش می شد بخوابم.. به جای اینکه همش به فکر این باشم که باید برم دوش بگیرم و این موهای فرفری را بشورم و برم آرایشگاه.. قبلش هم باید باز یه سر برم خونه ی مهسا اینا..
کاش میشد بخوابم.. خسته ام...

Wednesday, September 5, 2007

گروه هنری دم در

آخرش من نفهمیدم این جینگیلی فینگیلی هایی که عروس و داماد می دن به مهمونا برای یادگاری و این حرفا اسمش چیه! هر چی که اسمش هست.. دیروز بعدازظهر که رفتم خونه ی مهسا اینا، داشتن از همینا درست می کردن..
هر چی به مهسا گفتیم پشت این کاغذها که اسم و تاریخ نوشته، بنویس که سفارشات پذیرفته می شود و تزئینات و چیدمان سفره عقد و ... هم انجام می دهیم و شماره تماس بذاریم.. ننوشت!
به پیشنهاد راحله هم اسم " دم ِ در " را برای گروهمون انتخاب کردیم که اختصاریه نامهامون هست..
د: دامون . م: مهسا . د: دنیا . ر: راحله
امروز هم از صبح "دَم" ما را جا گذاشته و فقط "در " باقی مونده تا کارها را سر و سامان بده..

امروز ظهر بدو بدو رفتم برای پروی لباسم.. به خانوم خیاط می گم ببخشید دیر اومدم، عروسی مهساست و کارا مونده..
می گه دیگه داری استاد می شی ها..

Monday, September 3, 2007

دیشب خواب می دیدم

خواب دیدم یک سفینه روی سقف همسایه فرود آمد و من از پنجره می دیدمش.. آدم کوچولویی که ازش پیاده شد هیچ توجهی به من نکرد.. منو ندید. پسرکی که ظاهرن پسر همسایه بود سر رسید و اونو با خودش برد..

خواب دیدم خونه ی قدیمی بودم.. تو خیابون سر و صدا بود و سرم را از پنجره بیرون کردم که ببینم چه خبره.
یه پسر کوچولو، نوزادی را بغل کرده بود و گریه می کرد، شاید هم التماس.. مرد (پدرش شاید!) نوزاد را ازش گرفت..
گذاشت روی آسفالت خیابان، نزدیک ماشینش. پسر کوچولو هنوز گریه می کرد، دورتر ایستاده بود و شاید التماس می کرد..
مرد میله ای از ماشینش در آورد و ...
جیغ می زدم، جیغ می زدم... با گریه از اتاق بیرون رفتم و داد می زدم کشتش! بچه را کشت.. چرا کسی جلوش را نمی گیره؟!
برگشتم جلوی پنجره، مرد با لباس خونین به انتهای کوچه می رفت...

خواب دیدم در یک مکان عمومی مثل یک فروشگاه بودیم. من و یه دختر دیگه خواستیم خارج بشیم، درش مثل درب یک خونه بود.. باز نمی شد. بعد از چند بار تلاش موفق شدیم بیایم بیرون.
ماشین روشن بود با درهای قفل شده و درها باز نمی شد.. یک آقایی تو ماشین جلویی منتظر بود و پرسید کمک نمی خوای؟
درب ماشین باز شد. ما هم دنبال ماشین جلویی رفتیم. از مارال حرف می زد که تو شرکتش کار می کرد و ظاهرن می شناختیمش. مارالی که 11 ساله داشت!!
یک ساختمان در حال ساخت بود. آینه هایی که داشتن در چهار طرف نصب می کردن و یکی هم بالای تلویزیون بود..
برای دیدن مارال از پله ها بالا می رفتیم...
تو یک اتاق بودم با آدمهای دیگه.. براشون قصه ی کتابی که در دستم بود تعریف می کردم، قصه ی مارال..
جلد کتاب شبیه " کارگاه تجربه " بود با رنگ قرمز و مشکی..
نمی دونم به کجای قصه رسیده بودم که یکی گفت نه! اینجوری نیست، اشتباه نوشته..
و من توضیح می دادم که نه! این قصه ی مارالی نیست که شما می شناسید. این مال سالها قبله و دنبال اطلاعات کتاب می گشتم که سال انتشارش را پیدا کنم... و ثابت کنم که این نمی تونه قصه ی مارالی باشه که شما می شناسین.. این یه مارال ِ دیگه ست..

خواب دیدم... - درست یادم نمیاد! -

پ.ن: صبح، چشمام را باز کردم و دیدم رو تخت منا هستم. یادم افتاد دیشب دراز کشیده بودم اینجا و با تلفن حرف میزدم. گفتم خوابم میاد و خداحافظی کردم... و نفهمیدم کی خوابم برد.