Saturday, May 31, 2008

قورباغه ی بد خواب ِ درون من

فکر که می کنم به هفتم خرداد دل - شکم - درد می گیرم! پهلو هایم که نمی دانم کلیه هایم آنجا نهفته اند یا نه؟ درد می گیرد. شاید هم می سوزد.. نمی دانم. منکه مثل آن پیرمرد جزء جراحین بین المللی نبودم که برای درد کتفم برای مدت 10 روز قرص داد دست من، تا حالا بدانم کلیه ام در کجای بدنم می تواند جا خوش کرده باشد؟ و اینکه شبها گاهی درد می کند و بیدارم می کند تا از این پهلو به آن پهلو شوم کلیه ست یا مثانه ست یا یک قورباغه ؟! که بد خواب شده؟
دکتر عمومی که با تعجب نگاهم می کرد تا من لیست بلند بالایم را به اتمام برسانم فقط اضافه کردم " دیوانه نیستم " بعد پرسید قبلن هم اینجا آمده بودی؟ گفتم آره! ولی نه برای خودم.. گفت بعضی از قیافه ها از یاد پاک نمی شه.. ابروی پدرت شکافته بود. نه؟ یک صبح خیلی زود بود.
عوض این چند روز، امروز مدام گرسنه ام می شود. اولین گاز را به سیب قرمز می زنم یکی داد می زند اونو بشور! و جای گاز گنده ای که یک طرف سیب را در دهانم جای داده طبق معمول نشان می دهم و می گویم الان؟! که باز یکی دیگر می گوید.. یه وقت قبلش نپرسی اون شسته ست یا نه؟!
دومین سیب نشسته را که می خورم، حس می کنم اضافه ست. دیگر برای امروز بس ست.

فکر که می کنم به هفتم خرداد سرگیجه می گیرم. تولد دینا بود و مینا. سحر و مریم هم قرار بود بیایند و انگار آمده بودند. تمام روز قبلش هر چه مغازه ی لوازم آرایشی در شهر بود گشته بودم برای هدیه تولد ِ مینا. دینا هم قرار بود با مامان برود و خودش هدیه اش را انتخاب کند.
امروز یادم افتاد بپرسم هدیه اش را داده ام یا نه؟

تمام این روزها را خواب بودم..