تمام راه برگشت تو ماشین چشمهام بی اختیار بسته می شد و به زور این پلک ها را جدا می کردم از هم که خوابم نبره و خودم را برسونم به خونه..
فقط دلم می خواد بخوابم. پنج شنبه و شنبه صبح باید می رفتم مهدکودک که تا ظهر خواب بودم و به خانومه هم زنگ نزدم. خیلی بد شد. فردا صبح هر جوری هست باید خودم را بیدار کنم و برم پیشش!
بعدازظهر با مهسا رفتم رشت، چند تا آرایشگاه دیدیم. دخترمون 18مهر عروسی اش می باشد. دیگه حداقل از 5 - 6 ماه قبل باید برای همه چیز نوبت بگیری. عجب دوره زمونه ای شده..
سوژه ی خنده و تعجب و شوک! هم که به راه بود.. آرایشگر هم نشدیم حتی!! می بینی تو رو خدا؟!
اصلن حال و حوصله ی جمع و جور کردن وسیله هام را ندارم. امروز یه روسری نداشتم سرم کنم! همشون مچاله و چروک بود. لباس ها هم اوضاعشون بهتر نیست. مانتوهام پیدا نیستن!! شدیدن اوضاع بهم ریخته ست و حس جمع و جور کردن موجود نیست!
من اینترنت می خواهم! این چه وضعشه؟! آقای پسرعمو قرار بود امروز پرس و جو کنه برام و زودتر این مشکل دوری از اینترنت را حل کنیم ولی هنوز که خبری ازش نیست.
Saturday, May 10, 2008
Posted by Donya at 5/10/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
khaste nabashi . in gashtan vase arayeshgah kheili khoshgelo rangvarange. man az in bakhsh khosham miad basi:)