Thursday, April 1, 2010

خواهره می‌گوید: چه بوی گندی.. شیشه را بکشید بالا
مامان می‌گوید: چه دلت هم بخواد .. هر هفته پنج‌شنبه می‌اومدیم آبادان با دخترهای خاله می‌رفتیم باشگاه نفت. دور هم جمع می‌شدیم.. سینما و شام و ..
حرف‌هایش آه دارد و حسرت.. روزگار خوشی که در 17 - 18 سالگی‌اش تمام شد. سکوت می‌شود و مادری که انگار در ذهنش خاطره شخم می‌زند.
بابا می‌گوید: خدا لعنتشون کنه.. همه خوشی‌هامون را نابود کردن. چه شهری بود اینجا.. فقط ببین یه سانت به این جاده اضافه نشده. هرچی زمان شاه بوده، همینه..
انگار فرقی نمی‌کند ماه بعد بیایی اینجا یا سال بعد یا بعد از سال‌ها.. از وقتی یادم هست خیابانی که به خانه‌ی خاله منتهی می‌شد آسفالت درب و داغانی داشت و کوچه‌ای با چاله‌های ریز و درشت.. رویا می گفت: خرمشهر، شهر مرده‌هاست با آدم‌های افسرده
جاده پر ست از اتوبوس‌های راهیان نور.. عده‌ای در حال ترک شهر و گروه‌های جدید در حال آمدن.. انگار که خرمشهر و اطرافش را با قشر نازکی از مواد مومیایی کرده باشند برای این اتوبوس‌هایی که دنبال نور آمده‌اند به شهری که دیگر بجای "خرم" بودن، اسم "کربلا" گذاشته‌اند رویش با توفان گرد و خاکی که گاه و بیگاه فضا را پر می‌کند.. بزرگ‌ترین موزه‌ را اینجا می‌شود پیدا کرد به وسعت تمام شهر و جاده‌های اطرافش با ردپای جنگ و خرابی که کسی نخواسته پاکش کنه و با جدیت تمام حفظ شده..
بابا نگاه می‌کند به عکس‌های بزرگ شهدا که خیابان ها را پر کرده و با تأسف سر تکان می دهد. می‌گوید: زندگی شما رفت و آخرش فقط یک عکس ماند و دکانی که اینها باز کردند کنارش..


4 comments:

Fereshteh Sb said...

:-( چقدر دلم میخواست امسال میرفتم جنوب

asal said...

منم هروقت می رم اونجا فقط حرص میخورم.. چی بود و چی شد...

haafez said...

jomleye akhare baba kheili larzundam

Anonymous said...

حق دارن بنالن از این همه بی توجهی نسبت به زندگیشون و نابسامانی های موجود توی شهرشون. فقط نفتش رو استخراج میکنن و کاری به زندگی کسایی که اون همه سختی رو تحمل میکنن و خیلی موقع ها از امکانات ساده هم محرومن، ندارن. یادمه از بزرگترها شنیده بودم که قدیما چقدر سرسبز بوده و دوست داشتنی. فکر کنم به یه خاطره ی دور تبدیل شده این حرف. یه چیزی که تکرار شدنش توی وضع موجود خواب و رویا باشه متاسفانه