Friday, August 6, 2010

جاده شلوغ ست. بیش از همیشه در اطراف ماشین و آدم به چشم می‌خورد. دیگر جاده‌ی خلوت و آرام چند سال پیش نیست. اکثرن گذری سری به این زیبایی تمام نشدنی می‌زنند. بعضی شاید هر چند هفته یکبار، عده‌ای فقط تابستان‌ها، بعضی هم اولین و آخرین بارشان خواهد بود. پلاک ماشین‌ها خبر از دور و نزدیک بودنشان می‌دهد..
مهمان‌هایی که چند ساعتی اینجا خواهند بود اما با کوهی از زباله جای پایشان را برای هزاران سال باقی می‌گذارند و خود محو می‌شوند.
ماشین جلویی پیچ و تاب می خورد در دل جاده و هر از گاهی از پنجره‌ی عقبی ماشینش زباله‌ای بر آسفالت می‌افتد. نمی‌شود سبقت گرفت و تذکری داد. اصلن این جاده جای مکث ندارد..
نزدیک آبشار ماشین جلویی کم کم سرعتش کم می‌شود. آرام از کنارش رد می‌شوم و به راننده که مرد جا افتاده‌ای ست و زنی هم‌سن و سالش کنارش نشسته، با صدای بلند که بشنود می‌گویم: تو جاده آشغال نریز
مرد با خشم و صدایی بلندتر می‌گوید: خفه شو !!

2 comments:

حبیب said...

البته من حتما باز هم به اون منطقه سر میزنم.
اینکه میگی رو خودم هم تجربه کردم. یکبار در جاده جواهرده با اون پیچ های خطرناک بارها مجبور شدم خودم رو به خطر بندازم تا تذکر بدم. جمله همیشگی من هم اینه که : تو شهر خودت هم اینطوری اشغال می ریزی؟
آدم زورش میاد. میان از کلی ریبایی وهوای عالی بدون اینکه ریالی ورودی وعوارض واین چیزا پرداخت کنن استفاده می بردن بعدش کلی زباله به جا میذارن. مشکل هم تربیت خانوادگی هست هم فرهنگ عمومی
ولی داغ دلم رو تازه کردی با این پستت
وبلاگ جدیدی رو چند وقتیه راه انداختم. شاید خوشت بیاد

حبیب said...

ممنون بابت وبلاگ. یادم نبود قبلا آدرس رو برات گذاشته بودم!!!و