دیروز
باران میبارید نم نم.. تنبلی چند روزهای که مانع میشد از خانه بیرون روم را کنار گذاشتم. شلوغی بی حد خیابان و نبود جای پارک روی اعصاب بود و کلافهکننده ولی باران و خنکی دلپذیرش و کولری که خاموش بود، آرامبخش بود در هیاهوی خیابان.
از خیابان خیس آرام میگذشتم مبادا لیز بخورم - به لطف کفش عزیزم – یکی گفت: " دنیا "
باران میبارید نم نم.. تنبلی چند روزهای که مانع میشد از خانه بیرون روم را کنار گذاشتم. شلوغی بی حد خیابان و نبود جای پارک روی اعصاب بود و کلافهکننده ولی باران و خنکی دلپذیرش و کولری که خاموش بود، آرامبخش بود در هیاهوی خیابان.
از خیابان خیس آرام میگذشتم مبادا لیز بخورم - به لطف کفش عزیزم – یکی گفت: " دنیا "
آقای گ بود. گفت داشتی پارک میکردی تو شک بودم که خودتی یا نه؟
خداحافظی کردیم و سربرگرداندم تا به سمت عکاسی بروم. نزدیک بود با آقای ب برخورد کنم. سلام علیک کردیم و احوالپرسید. فکر میکرد نباید اینجا باشم. گفتم تابستان ست و تعطیلم فعلن..
عکسهای خواهره را گرفتم و رفتم سراغ کارهای عقب مانده.
جلوی خط عابر پیاده ایستادم، مهدی چتر به دست گذشت و ندید مرا. دور زدم و برگشتم.. از شهسوار برمیگشت و میرفت سمت مغازهاش. چند خیابان فرصت داشتیم تند تند حرف بزنیم و خبر بدهیم و خبر بگیریم. از نمرهها و استاد و دانشگاه و... هر روز تمرین داشتند و آخر شهریور موعد دفاع فرشید بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی از دیدن مهدی انقدر ذوق زده و خوشحال شوم. گفتگوی کوتاه اما خوشحال کنندهای بود.
روز خوبی بود. باران میبارید. هوا خوب و خنک بود. حرفها خوب بود. برگشتم خانه. باران تند و شدید میبارید. برخورد قطرههای آب با صورتم و باران که از من میبارید.. ایستادم در حیاط تا وقتی دوباره آرام گرفت..
خداحافظی کردیم و سربرگرداندم تا به سمت عکاسی بروم. نزدیک بود با آقای ب برخورد کنم. سلام علیک کردیم و احوالپرسید. فکر میکرد نباید اینجا باشم. گفتم تابستان ست و تعطیلم فعلن..
عکسهای خواهره را گرفتم و رفتم سراغ کارهای عقب مانده.
جلوی خط عابر پیاده ایستادم، مهدی چتر به دست گذشت و ندید مرا. دور زدم و برگشتم.. از شهسوار برمیگشت و میرفت سمت مغازهاش. چند خیابان فرصت داشتیم تند تند حرف بزنیم و خبر بدهیم و خبر بگیریم. از نمرهها و استاد و دانشگاه و... هر روز تمرین داشتند و آخر شهریور موعد دفاع فرشید بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی از دیدن مهدی انقدر ذوق زده و خوشحال شوم. گفتگوی کوتاه اما خوشحال کنندهای بود.
روز خوبی بود. باران میبارید. هوا خوب و خنک بود. حرفها خوب بود. برگشتم خانه. باران تند و شدید میبارید. برخورد قطرههای آب با صورتم و باران که از من میبارید.. ایستادم در حیاط تا وقتی دوباره آرام گرفت..
4 comments:
چه خوب و چه آرامش بخش
چه روز خوب و جالبی بوده! با این همه آدمای خوبی که دیدی. تازه آخرش هم با بارون هیجان انگیز و موندن زیر بارشش کامل شد :) همیشه شاد باشی. همیشه روزهات خوب باشه
انگار آدم قدم به قدم باهات داشته راه می رفته..
دوسش داشتم