Saturday, August 14, 2010

من در جاده زندگی می‌کنم

دفعه‌ی قبل که شکوفه آمده بود، نشد ببینمش. آخر هفته بود مامان می‌خواست برود دیلمان.
ظهر اس‌ام‌اس فرستاد من آمده‌ام. شبنم هم هست. برای فردا قرار بگذاریم؟ میهن هم موافق هست. منم از خدا خواسته. چند وقت بود ندیده بودمشان؟ برای منی که معاشرت‌هایم در این تابستان فقط محدود به خانواده شده فرصت خوبی بود که بزنم بیرون.
چند ساعت بعد یکباره یادم افتاد صبح که خواب بودم مامان بالای سرم هی می‌پرسید فردا یا پس فردا؟ بهش گفتم هر وقت خواستی. باشه! رفت و من هم دوباره خوابم برد به سرعت.
می‌خواست کارگر ببرد دیلمان که خانه را تمیز کند. زنگ زده و قرار گذاشته برای فردا صبح. خاله هم امروز زنگ زد که فردا تا ظهر می‌رسند و می‌آیند دیلمان.
مامان می‌گوید: چرا امروز با دوستانت نمی‌روی بیرون؟
زنگ زدم. امروز نمیشود. عذرخواهی کردم بابت فردا و اتفاقات غیر منتظره..
دلم می‌خواهد سرم را بکوبم به دیوار! ما دیشب برگشتیم از دیلمان..

خسته شدم

3 comments:

Anonymous said...

سلام
ببخشید رفیق
این دیلمان کجاس؟
یه دیلم میشناسم اونجایی که نزدیک طرح پزشکی منه
اما نمیدوhttp://www.babaee.persianblog.ir/نم دیلمان کجا هس؟؟

حبیب said...

یعنی من هر روز دارم گیج تر میشم ها دنیا. اون جاده فوقش دیگه ماهی دوبار ، بیشترش واقعا خسته کننده وعذاب آوره. دلشون میاد اینقدر بندازنت تو جاده؟؟

رها said...

سلام
الان دیگه وقت نه گفتن است، اگه بخوای همه رو راضی نگه داری تمام وقت اونکه از زندگی ناراضیه خودتی..... نه گفتن را شروع کن و برای خودت زندگی کن

سخته اما جواب میده!