جاده دیده نمیشد از تراکم ابرها که نور چراغ میشکافت میانهی جنگل و کوه را.. تاریک بود و خط سفید وسط و تابلوهایی که خبر از پیچهای جاده میدادند، راهنما بود. دیگر این مسیر تکراری هر هفته نبود. گفتم: این جاده یکی را کم دارد که یکباره بپرد وسط جاده و بکوبد روی ماشین مثلن!
برق میزد اما صدای رعد به گوش نمیرسید..
خواهره گفت: زامبیها تو راه هستن..
گفتم: خرس خوبه! میاد میایسته وسط جاده، روی دو تا پا و نعره میزنه. پشتش هم که چیزی جز مه دیده نمیشه.
خواهره گفت: نه! من زامبی میبینم.
گفتم: زامبی هم به خاطر تو! ماه هم نیست گرگینهها نمیان.
مامان گفت: این 15 کیلومتر باقیمانده چرا تمام نمیشود؟
چراغهای روشن را که از دور دید، تکیه داد به صندلیاش.. گفت: آخیش. رسیدیم. گردنم دیگه خشک شد انقدر زل زدم به این جاده.
میگویم: چه اتفاقی میافتاد اگه نگاه نمیکردی؟ خب راحت مینشستی برای خودت..
نگران بود و من سرم گرم بود به بازی موجودات عجیب غریبی که اضافه میکردم به جاده. رسیده بودیم سر خیابان، بابا هم زنگ زد که چرا نرسیدیم هنوز..
خسته بودم. بعد از مدتها قبل از نیمه شب خوابم برد.
بیرون باران میبارید. سرد بود و ابرها جست و خیز کنان میگذشتند.
نه دوربین برده بودم و نه از خانه بیرون زدم. سرد بود. پتو پیچیده بودم دورم. گهگداری چای و حرف و مهمان بازی و معاشرت برای احترام گذاشتنها.. که مدام صدای کسی نیاید که پرس و جو کند، دنیا کجاست؟
بقیهاش هم با مادر، دلشدگان، کمیته مجازات، ناصرالدین شاه آکتور سینما، آژانس شیشهای، سینما پارادیزو و شهر قصه گذشت..
امروز صبح ِ زود جاده خیس بود و برگها نفس میکشیدن. رنگها سبزتر و ابرها سفیدتر.. جاده فوق العاده..
خواهره گفت: زامبیها تو راه هستن..
گفتم: خرس خوبه! میاد میایسته وسط جاده، روی دو تا پا و نعره میزنه. پشتش هم که چیزی جز مه دیده نمیشه.
خواهره گفت: نه! من زامبی میبینم.
گفتم: زامبی هم به خاطر تو! ماه هم نیست گرگینهها نمیان.
مامان گفت: این 15 کیلومتر باقیمانده چرا تمام نمیشود؟
چراغهای روشن را که از دور دید، تکیه داد به صندلیاش.. گفت: آخیش. رسیدیم. گردنم دیگه خشک شد انقدر زل زدم به این جاده.
میگویم: چه اتفاقی میافتاد اگه نگاه نمیکردی؟ خب راحت مینشستی برای خودت..
نگران بود و من سرم گرم بود به بازی موجودات عجیب غریبی که اضافه میکردم به جاده. رسیده بودیم سر خیابان، بابا هم زنگ زد که چرا نرسیدیم هنوز..
خسته بودم. بعد از مدتها قبل از نیمه شب خوابم برد.
بیرون باران میبارید. سرد بود و ابرها جست و خیز کنان میگذشتند.
نه دوربین برده بودم و نه از خانه بیرون زدم. سرد بود. پتو پیچیده بودم دورم. گهگداری چای و حرف و مهمان بازی و معاشرت برای احترام گذاشتنها.. که مدام صدای کسی نیاید که پرس و جو کند، دنیا کجاست؟
بقیهاش هم با مادر، دلشدگان، کمیته مجازات، ناصرالدین شاه آکتور سینما، آژانس شیشهای، سینما پارادیزو و شهر قصه گذشت..
امروز صبح ِ زود جاده خیس بود و برگها نفس میکشیدن. رنگها سبزتر و ابرها سفیدتر.. جاده فوق العاده..
1 comments:
من رانندگی در شب تو جاده هایی مث دیلمان یا جواهر ده رو خیلی دوست دارم. این تابستون سه چهار سری شب رفتم واومدم تازه اونم تنها...و
جاده بعد از بارون یه حال دیگه ای داره. بوی علفها ودرختا انگار تو وجودته