Wednesday, August 25, 2010

ظاهر جدیدم با موی کوتاه را ندیده بود. برق می‌زد چشم‌هایش و وسط حرف‌ها می‌گفت: وای چقدر خوب شده!
عجله داشتم برسیم به میهن. گفته بودم 8 و نیم، و حالا گذشته بود. سر خیابانی که باید می‌رفتم تا اواسطش و بعد می‌پیچیدم سمت راست و اولین کوچه.. می‌رسیدم به دو راهی، دور می‌زدم و جلوی آپارتمان منتظر می‌شدیم تا میهن از طبقه‌ی چندم بیاید پایین.. سر همان خیابان گفت: دفعه‌ی پیش نبودی، به میهن و شبنم گفتم. ماه دیگه می‌رم کانادا..
خندیدم. گفتم: حداقل زودتر خبر می‌دادی انقدر نزدیک نباشد رفتنت. گفت: خودم هم تازه فهمیدم.
بعد از مدت‌ها باز هر 4 نفرمان بودیم. اول رفتیم کافه‌ی همیشگی. بعد هم بساط شام.. هدیه‌ی تولد هر 3تایشان هم مانده بود و تولد بازی با تأخیر داشتیم.
شاید بیشتر از همیشه خندیدیم. از پیتزای ولو شده‌ی شکوفه و سس مالی شدن صورتش تا سرفه‌های من که بند نمی‌آمد و میان خنده‌ها در مرز خفگی بودم و سوتی‌های مداوم..
گفتم: اصلن آخرین باری که هر 4 تایمان با هم بودیم، چه زمانی بوده؟ کلی وقت گذشته.. حتا یادم نیست. انگار که باز شکوفه می‌رود تهران و دیر به دیر برمی‌گرده.. تازه الان اینترنت بدون فیلتر و سرعت خوب خواهی داشت. بیشتر می‌بینیمت
ساعت چرا انقدر زود گذشت؟
بغلش کردم.. حرف از دلتنگی نزدیم. تا خواست حرفی بزند، گفتم تو که تهرانی! برمی‌گردی و می‌بینمت..
گفت: آره..
شبنم گفت: آره! علی هم تهران ِ شاید.. گفتم: تو که فردا می‌ری.. نه! مثلن رفته بوشهر و خیلی دوره. نمی‌تونه زود به زود برگرده
میهن قبل‌تر رفته بود خانه.. شبنم را رساندم. پا را گذاشتم روی پدال گاز. عقربه‌‌ روی عددها با سرعت می‌رفت جلو. 20- 30 - 40 .. دنده 3
ماشین‌ها آرام‌تر از همیشه انگار حرکت می‌کردن. لاین مخالف.. 70- 80 .. دنده 4
یه بغض ِ گیر کرده که فشار می‌آورد روی پدال گاز توی خیابان‌های این شهری که پر از خاطره بود..

3 comments:

panjaryman said...
This comment has been removed by the author.
حبیب said...

اونقدر این موج مهاجرت به خارج زیاد شده که انگار باید مثل یک دوره از زندگی هر کدوم از دوستامون باهاش کنار بیاییم... پاراگراف آخر رو هستم.فشار بغض گیر کرده یا رها شده روی پدال گاز بیچاره... تجربه اش رو دارم

Anonymous said...

به اینی که راه نفس رو نی بنده چی می گن؟
منم دچارش شدم