Monday, May 12, 2008

روز عروسی ِ پسرعموهه، ساعت 4صبح خوابیدم و 7 هم بیدار شدم. از 8صبح روز قبل هم دنبال کارهای عروسی بودم. عروس را که رسوندم آرایشگاه، رفتم خونه ی عمو. ساعت 11 و نیم بالاخره خودم را از دست اوامر دخترعموهه و زن عمو خلاص کردم که برم آرایشگاهی که خانوم عروس بودن تا نهار، لباس، کیف، کفش، سرویس طلا و حلقه اش را بهش بدم.
همه جا هم خیس و گِلی بود و بارون نم نم می بارید. جعبه ی لباس را که از ماشین در آوردم یهو یه چیزی افتاد رو زمین! بالا تنه ی لباس عروس بود که افتاده بود روی پیاده روی خیس..
بقیه ی وسیله ها را دادم و گفتم یک ساعت دیگه برمی گردم. تا نشستم تو ماشین بغضم ترکید و زار می زدم تا رسیدم خونه..
مامان - چی شده؟ تصادف کردی؟
من در حالیکه نفسم هم در نمی اومد از زور گریه: مگه تصادف گریه داره؟!
مامان - می دونم ماشین را داغون هم کنی گریه نمی کنی! با آدم تصادف کردی؟ مُرده؟!
من : به نظرت اگه آدم می کشتم فرار می کردم؟ خب می ایستادم تا افسر بیاد. به این زودی که نمی اومدم خونه..
مامان - ولی فکر کنم آدم هم کشته بودی گریه نمی کردی..

خوشبختانه فقط داخل لباس گِلی شده بود. با آب و کمی وایتکس تمام لکه هاش رفت. بعد هم بردم خشکشویی، آقاهه با کلی منت که فقط به خاطر آقای بابا با همین یه دونه لباس دستگاهش را روشن می کنه، لباس را انداخت تو خشک کن و لباس را زود رسوندم آرایشگاه و تحویل دادم.
بعدش هم یه دل سیر گریه کردم از اینکه به خیر گذشته و عروس بدون لباس نموند..

5 comments:

Anonymous said...

khob arus bedun un miomad ... mage chi mishod .. :D bad be melat migoftin modele jadide lebas aruse :D

Anonymous said...

wooooooooooooow che bahal ! vali akharesh ke be kheiri gozasht ... dobare chera gerye kardi ?

Anonymous said...

vay...
che etefaghe ajibo badi!
khodaro shokr be kheyr gozasht.
donya juni be bazi davatet kardam. bia bebin.

Anonymous said...

نفسم بند رفت .. بمیرم الهی ...

Anonymous said...

کانون وبلاگ نویسان شیراز(جمعیت جوانان زیتون) عضو میپذیرد.