به بابا می گم می خواستم با مریم برم لنگرود هی سحر -دخترعمو- می گفت دنیا تو رو خداااااااااااا احتیاط کن و آروم برو. اصلن عجله نکنید. بارون هم داره می یاد، تو رو خداااااااا تند نرو و ... هی التماس می کرد و به من و مریم سفارش می کرد که عجله نکنید.
من می ترسیدم اینهمه التماس و خواهش کرده نکنه تصادف کنم! تا برسونمش خونه و از ماشین پیاده شه شونصد بار توصیه کرد. دیگه رو اعصابم بود واقعن.. مدام لبخندهای زورکی می زدم و می گفتم باشه، باشه که زودتر بس کنه! ولی مگه ول می کرد؟!
بابا می خنده و می گه بهش می گفتی بابام گفته هر چه قدر می تونی از ماشین کار بکِش، بزن و داغونش کن. فقط خودت را نَکُش و زنده بمون! می گفتی همینکه سالم بمونم برای بابام کافیه..
من هم به یک دونقطهدی گنده تبدیل شدم!
Sunday, May 11, 2008
Posted by Donya at 5/11/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
عجب بابای باحالی. خیلی دمشان گرم