از دیشب بیمارستان ست. سر باز زدم از دیدنش.. نرفتم همراهشان. گفتم نمی آیم! باز بحثمان شد و دلخوریهای تازه..
هی به خودم میگویم مریض ست. حالش خوب نیست. تنهاست لابد حالا. حوصلهاش سر میرود. درد دارد شاید..
دراز میکشم روی تختم. به خودم می گویم: با امشب می شود دو شب که روی تخت خودش نمیخوابد. که باید در اتاق دوست نداشتنی بیمارستان باشد و ...
هیچی در وجودم پیدا نمی کنم. هیچی ِ هیچی.. نمیدانم چه بلایی دارد سرم میآید یا آمده؟
خالیام..
هی به خودم میگویم مریض ست. حالش خوب نیست. تنهاست لابد حالا. حوصلهاش سر میرود. درد دارد شاید..
دراز میکشم روی تختم. به خودم می گویم: با امشب می شود دو شب که روی تخت خودش نمیخوابد. که باید در اتاق دوست نداشتنی بیمارستان باشد و ...
هیچی در وجودم پیدا نمی کنم. هیچی ِ هیچی.. نمیدانم چه بلایی دارد سرم میآید یا آمده؟
خالیام..
3 comments:
(تور پیر زنان) تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟ پيرزن گفت ما شکلات روى بادامها را خيلى دوست داريم!
chi shode donya? ki bimarestane?
نگرانمون کردید که با این پست. بیمارتون مشکلش جدی که نیست انشالله...و