Friday, October 5, 2007

خدای تو برای تو

هیچی از این کلمه های عربی که با یه ریتم خاص پشت سر هم ادا می شن، نمی فهمم.. روم را برمی گردونم و به مهسا که کتاب را گرفته جلوم می گم بی خیال. نمی خوام بخونم، هیچی نمی فهمم..
و نگاه می کنم به زن های سیاه پوش توی سالن که سرهاشون را خم کردند روی کتابها و زمزمه می کنن.. چند نفرشون می دونن چی دارن می خونن الان؟!

نوشته: آدمی که قدره خودش را ندونه از این بهتر نمی شه. احمق کمه براش.

مهسا می گه چی رو شروع کرد؟ چی داره می خونه؟ سرم را تکون می دم و پیرزن روبرویی هم می گه اعلام نکرد چرا؟ منم پیدا نمی کنم..

می گه جوشن کبیر را پیدا کن.. چند تا آیه ی اولش را می خونم و خب... چرا؟! وقتی که نمی فهمم؟
مهسا یه کتاب دیگه می یاره.. ترجمه ها را می خونم...

می نویسه: تو بهتره بری وبلاگ بخونی.. یه سری از آدم ها هستن که نگرانه سفرشون باشی و دلت تنگ بشه براشون و مواظب خودشون باشن.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار

می نویسه: خدا را هم بذار برا امثاله من که هیشکی رو نداران که حتی لفظن هم نگران درد کمر و سر درد و کوفتگیشون باشه.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: خودم خودم را به لجن کشیدم..
می نویسه: تقصیر هیشکی نیست.. خودم اینجوری خواستم.....
می نویسه: خدا مگه امشب را قول ندادی به بنده هات؟ پس چرا خلاصم نمی کنی همین امشب؟


می خونم: به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: بی رحم سنگدل