Monday, October 22, 2007

قدم زدن با دوستی که در آزمایشگاه یک بیمارستان دولتی کار می کنه و از قضا یکی از همکاراش هم همراهش هست.. بیشتر در باب جیش و خون و مریض و درد و موضوعات حال بهم زن و غم و اندوه می گذره..
می گم آسمون چقدر قشنگه! می گه اینم تعریف کنم دیگه هیچی در این مورد نمی گم! می گم خوبه تو آزمایشگاه همو می بینید. هر کی ندونه فکر می کنه شما تازه همو دیدید و باید گزارش کل کار، مراجعین، رفتار و حرف همه را برای هم تعریف کنید..

چند روز پیش با هم رفتیم تا خون ساعت 5 پدرش را ببریم آزمایشگاه و منتظر شدیم تا نتیجه ی آزمایش آماده شه، وارد کامپیوتر کنه و پرینت بگیره.
آقای محترمی هم لطف کردن در همون موقع لیوان یک بار مصرف ِ حاوی جیش مبارکشان را آوردن، گذاشتن رو میز، روبروی من..
یکی از دستگاهها هم خراب شده بود و مهسا نیم ساعت در باب اهمیت این دستگاه و آزمایشش و اینا صحبت کرد.. پرسیدم این اسمی که گفتی یعنی آزمایش چی؟!
بعد هم دیگه وسط حرفاش نپریدم و این کلمات سختی که نشنیدم تا حالا را نپرسیدم، هی این چیه و اون چیه؟!

3 comments:

khamol said...

راستش همیشه میگن شما دکترا چرا اینقدر بی ادبید.می دونم حرف زدن درمورد اینجور مسائل(و اونجور مسائل)اصلا خوشایند بقیه نیست.ولی وقتی دونفر که اشتراکاتشان همین چیزهاست به هم می رسند از چی بگن دیگه؟

Anonymous said...

...

Anonymous said...

اهان ... پس کاری که گفتی این بود
خوبه که ... ما کاری داشتیم میایم اونجا ... پارتی بازی می کنی واسمون زود کارمون رو راه میندازی :دی