Wednesday, October 17, 2007

سرم به شدت درد می کنه و چشمهام خسته ست.. موقع برگشتن به خونه، زیر این بارون سیل آسا یه بغض داشت خفم می کرد و هیچ جور نمی تونستم عصبانیتم را خالی کنم!
رسیدم خونه، جورابهای خیسم را کنار پله ها تو پارکینگ می اندازم و می دوم بالا. چند بار لیز می خورم و نزدیکه با سر فرود بیام.
کیف خیسم را پرت می کنم یه گوشه و توی ذهنم دنبال بدترین فحش هایی می گردم که بلدم تا نثارشون کنم! ولی چیزی یادم نمیاد.
به ساعت نگاه می کنم، ده دقیقه مانده به 7. با حرص می گم از ساعت 6 و ده دقیقه من تو صف تاکسی ام! مامان می گه با آژانس می اومدی خب..
می گم کدوم آژانس؟ کدوم تاکسی؟ مگه پیدا می شه؟ تمام این تاکسی ها خالی داشتن می رفتن. اینهمه مسافر و کسی سوارشون نمی کرد. خوب بقیه ی موقع ها بلدن غر بزنن و بنالن از بدبختی. حقشونه! حقشونه..
داشتن خالی می رفتن.. اینهمه ایستادم تو ایستگاه تاکسی فقط یه تاکسی اومد! فقط یکی..

حتی تی شرتی که زیر مانتو تنم بوده هم خیسه. دستمال کاغذهای داخل کیفم را انگار انداختن توی آب! گوشیم که بی مقدمه خاموش شده بود و روشن نمی شد حالا خیس هم شده.
کتابی که مدتها دنبالش بودم و امروز به دستم رسید خیس شده. سی دی فیلمها، دفترچه یادداشتم، کیف پولم و کاغذهایی که روانه ی سطل زباله می شن.. همشون خیسه خیس ه..

2 comments:

Anonymous said...

خودت و ناراحت نکن
واسه خالی کردنت هم می تونی هر چی فحش به انتری نژاد بدی

شیخ الشیوخ نادرالدین شاه said...

ای بابا قدم زدن تو بارن که حال می ده!!
چرا فحش می دی بابا خب حال نمی ده
اندکی به بازی دعوتت کردم دوباره