روی مبل دراز کشیده بودم و تا صدایم میزدند چشمهایم را میبستم و می گفتم: " من خوابم" .. جارو که روشن شد دیگر صدا به صدا نمیرسید. یکی از بالا داد می زد، یکی پلهها را بالا، پایین میرفت. اینجا خواب به چشم نمیآمد.. جوراب و شال و دوربین و سوئیچ را گرفتم دستم. به بابا گفتم: من رفتم. خدافظ
تا مامان سرش به تمیزکردن خانه گرم بود تا قبل از رسیدن مهمانها گرد و خاک را بتکاند از خانه، جادهی خاکی را طی کردم و از نگاهها دور شدم..
به دوراهی رسیدم که سمت راست مرکز شهر را نشان میدهد و سمت چپ اسم تازهای.. هرجادهای که نرفته بودم تا حال، مقصد بعدیام را مشخص میکرد. نور خورشید کم کم جایش را به مه می داد.. جاده محو میشد و نه پشت سر معلوم بود نه راه زیادی از روبرو.. تا رسیدم به رودخانه و مه اجاره نمیداد آنطرفتر دیده شود.. برگشتم و دوباره رسیدم به نور و جادههای جدید..
یادم آمد چقدر دلم تنگ شده بود برای این وقتهایی که بیمقصد جادهها را طی میکردم و این تنهایی..
Saturday, April 3, 2010
دوازدهم فروردین
Posted by
Donya
at
4/03/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: