با صدای همهمه از خواب پریدم. صدای باز شدن در و کلمات نامفهوم - صدای بابا - که توی سرم میگشت. پریدم و نشستم روی تخت. ساعت مچی را گرفتم جلوی چشمم و هیچ نمی فهمیدم. دو تا عقربه روی صفحهی بیعدد در دو جهت مخالف هم ایستاده بودند و زمان گم شده بود. ته دلم خالی شد و یکباره انگار سقوط کردم در ته چاه. گنگ بودم
آخرین تصویری که از خوابم در ذهنم بود صورت عصبانی بابا بود که انگار سرش را تا مرز فرو رفتن دماغش آورده باشد جلوی دوربین. داشت دعوایم میکرد که حق ندارم بروم بیرون و من شاکی بودم ولی او مجال حرف زدن نمیداد از بس که عصبانی بود.
فکر کردم ظهر ست و بابا آمده خانه.. یادم افتاد من ساعت 12 قرار بود دنبال شکوفه و میهن. قرار نهار داشتیم.. چرا کسی زودتر بیدارم نکرد؟ گیج میخوردم در بیزمانی. نمی دانستم چه وقتی از روز ست. مغزم هنوز از بابای خشن توی خواب تعطیل بود.
دوباره پرت شدم روی تخت، دستم دنبال گوشی جستجو میکرد.. دکمهی کناریاش را فشردم. ساعت 8:20 دقیقه بود.
کم کم صداها وضوح پیدا میکرد در سرم. صبح بود. هیچ عصبانیت و خشونتی در صدای بابا نبود. همان بابای مهربان بود که از فوتبال برگشته بود و داشت میرفت دوش بگیرد..
0 comments: