ایستاده بودم انگار در آشپزخانهای که محصور شده بود با شیشههای بلند. خانهی مینا بود و ایستاده بود در چند قدمیام. خواهرهایش را توی هال میدیدم. جلویم شیشه بود و تصورم اینکه کسی از بیرون مرا نمیبیند. میخواستم لباسهایم را عوض کنم. بلوزم دستم بود. مینا برگشت و گفت لامپها روشن ست و از بیرون مرا میبینن. سایهی من میافتاد توی شیشهی تلویزیونی که در هال روشن بود. نیمه برهنه پشت کرده بودم به آدمهایی که به تماشای تلویزیون نشسته بودند و مدام "سمانه" را صدا می زدم تا لامپ را خاموش کند و سایهام از وسط برنامهی تلویزیون محو شود..
هرقدر صدا میزدم "سمانه" ، دوستم برنمیگشت و توجهی به من نداشت. پشت به من ایستاده بود و انگار صدایم را نمیشنید..
صبح که بیدار شدم، یادم افتاد او که "مینا" بود. بیدلیل نبود هیچ توجهی نمیکرد!
هرقدر صدا میزدم "سمانه" ، دوستم برنمیگشت و توجهی به من نداشت. پشت به من ایستاده بود و انگار صدایم را نمیشنید..
صبح که بیدار شدم، یادم افتاد او که "مینا" بود. بیدلیل نبود هیچ توجهی نمیکرد!
0 comments: