روز آخر را گذاشتم برای کارهای عقب مانده. بیخیال مشقهای نوشته نشده حتا.. باز گذاشتم برای لحظههای آخر که میشود هفتهی بعد. حوالی ظهر رفتم ادارهی پست جهت پیگیری بستهای که یک ماه و اندی می گذشت از تاریخ ارسالش. آقاهه رفت و آمد و معطلم کرد و آخرش گفت نرسیده. گفت برای بستههایی که از خارج میرسه فقط می تونیم بگیم اینجا هست یا نه؟ حالا شنبه ، یکشنبه هم یه سر بزن شاید اومده باشه.
گفتم مگه برسه نمیآرید خونه؟ گفت چرا.. حالا هفتهی بعد یه سر بزن..
انگار که بیکار باشم هی هر هفته بروم به آقایان پستی سلام کنم و برگردم.
برگشتم خانه. دوش گرفتم و بعد از هفتهها نگاهی به دفترم کردم. از خلال جزوهام لیست وسیلههای مورد نیاز را نوشتم. یادم بود استاد توضیح دادم بود " وِرکر " چیست ولی هیچی ننوشته بودم جلوی اسمش. فقط میدانستم سیاه و سفید باید بخرم.
از روی لیستم خواستم یکی یکی برای آقای فروشنده بخوانم که چه میخواهم. گفتم زیپ.. پرسید مخفی یا معمولی؟ نفهمیدم الان کدام بهتر ست یا بدرد میخورد؟ پرسید برای چی میخوای استفاده کنی؟ گفتم: دامن
بعد لیستم را از دستم گرفت.. یکی یکی وسیلهها را جمع کرد و گذاشت روی میزش و با خودکار آبی روی لیست خط کشید.
احساس خنگی مفرطی پیدا کرده بودم. آقای فروشنده هم نمیدانست ورکر چیست و منم هیچ توضیحی نداشتم برایش.
یک مداد هم گذاشت بین وسیلهها. گفت صابون خیاطی ست.. قیافهی وسیلهها هم با تصور من فرق میکرد.
کاغذ الگو هم دیگر آن کاغذهای قهوهای زرد نبود. کاغذ کاهی تحویلم داد و منم همینجوری گرفتم.. از مغازه آمدم بیرون از خودم پرسیدم چرا این را خریدم وقتی خودم یک کیلو کاغذ کاهی دارم خانه؟
خیاطی انقدر برایم پیچیده شده که هنوز جرأت پیدا نکردهام همان دامنی که استاد یه سرعت برید و دوخت را خودم بدوزم. تازه با این پارچهی سرخابی خوشرنگ وسوسه انگیزی که مامان خریده..
یکهو شد ساعت 6:50 و من 5دقیقه قبلترش نوبت آرایشگاه داشتم و خوبیش این ست که یک خیابان فاصلهست فقط. آرزو گفت: از حال رفت ! و اشکهایی که از گوشهی چشمم سر خرده بود را با پنبهای که دستش بود پاک کرد. چشمهایم دیگر باز نمی شد. اینجور وقتهاست که آدم هیچ احساس ناراحتی از بابت ابروهای خالیاش ندارد و فقط ثانیه شماری می کند برای خلاص شدن از اینجا !
آزاد که شدم احساس کردم باید به خودم جایزه بدهم و چه چیزی بهتر از شیرینی کوکی؟ برگشتم خانه چای دم کردم و خودم را مهمان کردم به چای تازه دم و شرینی
لباسهایم مانده روی هم.. خوب ست قبل از اینکه بیایم سمانه یک لیست از مواد و مایحتاج مورد نیاز را نوشته بود که خیالم کمی راحت باشد که وقت زیادی لازم نیست برای جمع و جور کردن..
گفتم مگه برسه نمیآرید خونه؟ گفت چرا.. حالا هفتهی بعد یه سر بزن..
انگار که بیکار باشم هی هر هفته بروم به آقایان پستی سلام کنم و برگردم.
برگشتم خانه. دوش گرفتم و بعد از هفتهها نگاهی به دفترم کردم. از خلال جزوهام لیست وسیلههای مورد نیاز را نوشتم. یادم بود استاد توضیح دادم بود " وِرکر " چیست ولی هیچی ننوشته بودم جلوی اسمش. فقط میدانستم سیاه و سفید باید بخرم.
از روی لیستم خواستم یکی یکی برای آقای فروشنده بخوانم که چه میخواهم. گفتم زیپ.. پرسید مخفی یا معمولی؟ نفهمیدم الان کدام بهتر ست یا بدرد میخورد؟ پرسید برای چی میخوای استفاده کنی؟ گفتم: دامن
بعد لیستم را از دستم گرفت.. یکی یکی وسیلهها را جمع کرد و گذاشت روی میزش و با خودکار آبی روی لیست خط کشید.
احساس خنگی مفرطی پیدا کرده بودم. آقای فروشنده هم نمیدانست ورکر چیست و منم هیچ توضیحی نداشتم برایش.
یک مداد هم گذاشت بین وسیلهها. گفت صابون خیاطی ست.. قیافهی وسیلهها هم با تصور من فرق میکرد.
کاغذ الگو هم دیگر آن کاغذهای قهوهای زرد نبود. کاغذ کاهی تحویلم داد و منم همینجوری گرفتم.. از مغازه آمدم بیرون از خودم پرسیدم چرا این را خریدم وقتی خودم یک کیلو کاغذ کاهی دارم خانه؟
خیاطی انقدر برایم پیچیده شده که هنوز جرأت پیدا نکردهام همان دامنی که استاد یه سرعت برید و دوخت را خودم بدوزم. تازه با این پارچهی سرخابی خوشرنگ وسوسه انگیزی که مامان خریده..
یکهو شد ساعت 6:50 و من 5دقیقه قبلترش نوبت آرایشگاه داشتم و خوبیش این ست که یک خیابان فاصلهست فقط. آرزو گفت: از حال رفت ! و اشکهایی که از گوشهی چشمم سر خرده بود را با پنبهای که دستش بود پاک کرد. چشمهایم دیگر باز نمی شد. اینجور وقتهاست که آدم هیچ احساس ناراحتی از بابت ابروهای خالیاش ندارد و فقط ثانیه شماری می کند برای خلاص شدن از اینجا !
آزاد که شدم احساس کردم باید به خودم جایزه بدهم و چه چیزی بهتر از شیرینی کوکی؟ برگشتم خانه چای دم کردم و خودم را مهمان کردم به چای تازه دم و شرینی
لباسهایم مانده روی هم.. خوب ست قبل از اینکه بیایم سمانه یک لیست از مواد و مایحتاج مورد نیاز را نوشته بود که خیالم کمی راحت باشد که وقت زیادی لازم نیست برای جمع و جور کردن..
1 comments:
عاشق این روزمره نویسی هاتم.
قیافه تخست رو هم تصور می کنم دیگه به به!
من از خیاطی متنفرم. آخرین بار فکر کنم سوم راهنمایی بود برای حرفه و فن یه چیزی دوختم. از همه هم بدتر بود.
البته بعدا معلوم شد بقیه هم ماماناشون زحمت کشیده بودن!
دل من بیشتر برات تنگ شده بود..