Sunday, July 4, 2010

 امسال کانون پرورشی نرفتم. دیگر روز بعد از امتحانات خبری از کلاس‌های نقاشی و سفالگری نبود. دیگر بچه‌ها نبودند که باید کم کم اسم‌هاشان را یاد می‌گرفتم و با خلق و خویشان آشنا می‌شدم و دوست می‌شدیم..
این قسمت از تجربیاتم را شاید اینجا پایانش بود. فکر کردم بس ست دیگر..

حالا یک تابستان با وقت اضافه و بدون برنامه‌ی منظم و درست حسابی روبرویم هست برای همه‌ی کارهایی که سر و کله زدن با بچه‌ها مجالی برایش باقی نمی‌گذاشت..

2 comments:

Anonymous said...

البته کنار اون همه سر و کله زدن ها، شاید تنوعی هم به زندگی بود :) الآن خوبیش اینه که دیگه وقتت دست خودته و هر جوری بخوای خرجش میکنی :) موفق باشی کلی! اونم با این تعطیلی ِ زیاد که انتظارت رو میکشه

Unknown said...

سلام
حیف
کانون جای خوبیه پر از تجربه‌های شیرین
من نوشته‌های شما رو همیشه دنبال می‌کنم
به ویژه اون بخشی که مربوط به حضورتون تو کانونه و ارتباطتون با بچه‌هاست.
وبلاگ‌ها فرصت خوبی فراهم می‌کنند که بیشتر در مورد بچه‌ها بنویسیم
ممنون از شما