Thursday, July 29, 2010

مادرم زنگ زد. گفت دایی آمده و بهش گفتم امشب برود خانه‌ی خواهره ولی خواهره فردا نمی خواهد بیاید دیلمان. شوهرش کار دارد و از این حرفها..
مادرم مهربان بود. پرسید: فردا با دایی میای دیلمان؟ بگم فردا صبح بیاد خونه؟
گفتم: باشه، میارمش..
و خداحافظ
حتا لجبازی نکردم که خودت بیا دنبال مهمانت. مگر برادر تو نیست؟ اخم نکردم. غر نزدم که حرف‌های ظهر یادت هست؟ نگفتم می‌دانی رفتی و من ماندم با بغض، با اشک؟
باز اشک ماند و بغض..